جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

عاشقانه 2

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 19, 2016

با عشقم كه حربه ايست به قصد فتح تو برمي خيزم با شعرم كه ضربه ايست سكوت ترا درهم فرو مي ريزم و ترديديم نيست از اينكه بگويم :  “ بيشترين عشق جهان را بسوي تو مي آورم  ”  ( از احمد شاملو ) خود اگر چه پيش از اينت گفته باشند كه زيبائي در تو به غايت رسيده و در عشق به تو _ به روزان و شباني كه تو سرخوش و بي خيال با پاهاي كوچكت چمن باغچه را و گل ياقوتي رنگ قالي را لگد مي كردي و از سر احتياط عروسكت را زير بالش مي گذاشتي  از ترس برادرت من با درد خو مي گرفتم _ به روزان و شباني كه با كتاب و دفتر آشنا شدي و با وسواسي  كه خاصة توست نگهبان تصاوير رنگي كتابت بودي  از ترس برادرت من با درد خو ميگرفتم _ به روزان و شباني كه گهوارة كودكي را ترك مي كردي و عطر جواني از منافذ پوستت جوانه مي زد من با درد خو مي گرفتم _ ما در سده ي سياهي هستيم که دندانهاي شيري شيرخوارگان را مي كشند تا پستانكها را مجروح نكنند   ما در سده ي سياهي هستيم که واژه هاي حقارت در تمامي معابر ريخته است   ولي در تيرگي بي ايماني به رازي عظيم دست يافت هايم ايمان زاده عشق است ما نبايد عشق را در درونمان بكشيم _ اي دير آمدة گريزپا من پشت پا به بخت خود زده ام سلطان خويش بودم اما / اكنون من پشت پا به تاج و تخت خود زده ام _  تو برترين فروتني و غرور مني تو برترين سرود و سرور مني تو برترين سرايندة ترانه قلب مني با مصرع هاي بلند و كوتاهش در فاصله ي هر طپش  در فاصله ” هر ترا ديدن  “ در   _ تو به افسانه اي دلخوشي و من به افسوني تو به پروانه اي دلخوشي و من به پريواري كه توئي تو به عروسكت دلخوشي و من به تو و تو آنقدر اثيري هستي كه در كنار تو  در من  هر دم بيم از دست دادنت هست  – با تو از تو سخن مي گويم با من از من سخني نمي گوئي بي تو با توام با من بي مني اي كه از همه ي فسونهاي من ايمني ارديبهشت 50...

مطلب کامل

عاشقانه 1

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 19, 2016

مثل تنهائي مثل شب مثل بي خويشي مثل هذيان مثل تب آمد _ مثل مي خواستني مثل تنهائي من كاستني خنده اي بر لبهايش جاري شد _ مثل شبنم بر گل مثل گل بر گلدان مثل گلدان بر طاقچه ي خانه در كنارم بنشست _ در سر انگشتانش ميل ماندن مي روئيد _ مثل آواي خفيف آب مثل نور كمرنگ مهتاب ملايم شد زمزمه گر و سكوت سنگين را با نجوايش بر هم زد او چه مي گفت ؟ نمي دانم شايد شرمگين بود _ مثل كبريتي كه بخواهد بر گيراند مثل يك گل كه بروياند مثل يك پنجره را بگشودن كرد نگاهم در نگاهش كه دريچه ي دلخواهي بود بسوي نور در نگاهش كه دريچه ي دلخواهي بود بسوي تاريكي در نگاهش كه مرا تا ابديت مي برد زندگي را باور كردم فرودين 49...

مطلب کامل

مرثيه جويبار  

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 19, 2016

  “پس آنگاه ترا يافتم   و به تقدير گيسوانت گردن نهادم   كه مسير سر در گم جستجوهاي شبانه انگشتانم خواهد بود “  – قصه از اينجا آغاز شد از اينجا بود كه بسوي نايافته ناشناخته اي دست يازيدم  – “هم بصورت دستي كه با عطوفت اندراست   هم بصورت چشمي كه به تمنا خيره بر در چه شبها كه تصاوير قابكاري شده را برقص واداشتم   و به انتظار نشسنم “  – اين كدام كلام است و آوا كه از حنجره من برمي آيد و به گودي گوش تو ناخن مي سايد  – “تنهائي در بي تو بودن است   و بي تو بودن   تنها ترين نشانه تنهائي    اي خوبترين بهانه سرانجام يكروز از آن هم خواهيم بود آنگاه همة پرنده ها را به بام خانه مان خواهم خواند و با دست هايم همه را دانه خواهم داد “  – اين كدام آوا بود كه گفتم و كه را گفتم ترا كه هنوز نيافته ام _ در من آوازهائي بيگانه زيسته اند متعلق به زمانها و مكانهائي گونه گون اينان عشق را و بودن را تجربه اي كرده اند نه عداوت را و من حاصل تجربه ي عشق هائي هستم كه از شانه هاي تو طلوع كردند و غروب  – ” گونه هايت چرخشي است   و خطوطش بگونه اي كه هر نگاهي روي آن مي لغزد   چشمهاي درشت و سياهت   كه مضطربند و مي گريزند و دزدانه نگاهي مي كنند  هم تو نيز خود چنيني در رفتن و رفتار    از كنار من از گيسوانت حرفي نمي زنم بگذار همانگونه در نيمه راه پيچ و تاب خويش   مردد مانده باشند “  – و بدين سان است كه ديرگاهي بصورت قيس و ديگر گاهي بگونه فرهاد نياز به چشمها و گونه هائي برده ام كه هريك از سوئي و سرزميني روئيده اند و بدين سان است كه دير گاهي تكرار نامت خورشيدوار مرا مي سوزاند و ديگر گاهي چون ريزش نمك است بر جراحت من و بدين سان است كه آب را در گيلاسهاي سرخ مي نوشيدم تا مزة شراب دهد چرا كه نمي دانستم رنگ برودت را تا گيلاسهائي هم از آن گونه برگزينم در آن حرارت كشنده و غوغاي جوشش آب _ و بدين سان است كه در اين بيابان به رفتن مجبورم در اين بيابان كه از خار بوته هاي بيشمار پوشيده شده و به شماره هر حنجرة خاري تيزي دشنه اي را ميزبان بوده ام  – ” وقتي...

مطلب کامل

چهار طرح براي چهار فصل

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 19, 2016

1 در انتظار حدوث معجزه اي شب را به نيمه آورديم در آستانه ي طلوع سپيده هنوز انتظار حدوث معجزه با ما بود نجواي برگ هاي سپيدار رازي نگفت با ما و بازتاب نور صبحدمان بر بركه نيز   2 پرنده ها بتماشاي باغها رفتند پرنده ها بتماشاي باغهاي نيم سوخته رفتند و ابرهاي يائسه و رودهاي تنبل _ پرنده ها با بالهاي نيم سوخته و چهره هاي نيم سوخته برگشتند و ذهن كوچكشان از طنين فاجعه لبريز شد   3 دو كبوتر در پروازند دو كبوتر كه به كردار دو روح سرگردان باد وحشي را مي پيمايند آسمان را اگر آبي نيست آبستن دردي است كه با ماش نمي گويند   4 حتي با بارش پياپي برف سپيد رنگ سياه شب زدوده نشد نوميدي سياهم را اقيانوس بايد از نور تو بركه اي   بهار ، تابستان ، پائيز و زمستان 52...

مطلب کامل

با صميميت

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 19, 2016

با صميميت نزديك آمد و كلاه از سر برداشت و سلامي گفت   با صميميت دستش را پيش آورد   با صميميت به سخن گفتن اندر شد طرح فرداي بهتر را مي ديدم در چشمانش در رفتارش در سخنش _ با صميميت دعوتش را پاسخ دادم چشم هايم را بستم و به رؤياهايم فرداها را مي ديدم دست بدست هم با او نا بساماني ها را سامان مي بخشيديم – با صميمت غوطه ور در رؤياهايم بودم كه با صميميت حس كردم كه تيزي دشنه ي او بين دنده هاي شش و هفتم را قلقلك مي داد ارديبهشت 50...

مطلب کامل