جوانه 3
در تمام شب همه ي شب را نوشيدم اختران را هم و سپيدار نشسته به سياهي را شستم
مطلب کاملدر تمام شب همه ي شب را نوشيدم اختران را هم و سپيدار نشسته به سياهي را شستم
مطلب کاملاي دست هاي تو سرود تسلي اي چشمهاي تو غمگين اي چهره ات تمامي لبخند هاي دنيا را آبستن از دست تا ستاره ، چه راهي است ؟ با پائي استوار بسوي تو خواهم آمد ديماه 49
مطلب کاملتنهائي بردبارتر از هميشه كنارم نشسته است برگهاي سوزني كاج بيگانه با حس غريب دلتنگي من تا از نظر گاهم پنهان شوند از ذرات بهم بافته برف پوستيني ساخته اند بر قامت خود پرنده اي از آنسوي مه متراكم مي آيد چثه اش آنقدر كوچك است كه دانه هاي درشت برف را بخود نپذيرفته بردبارتر از هميشه كنارم مي نشيند و به شاخه گل منجمد شده كنار صندليم خيره مي شود “پشت مه متراكم برف مي آيد ” پرنده مي گويد و مرا خبر مي دهد : موهاي بلوطي دختر پريده رنگي كه در پشت مه متراكم گم شد در زير پوششي از ذرات بهم بافته ي برف هنوز بوي آشناي نوازشهاي آفتاب را مي دهد در بهار كوچه هاي ميعاد _ تنهائي كنارم نشسته بردبارتر از همه ي آن كسان كه از من كناره گرفتند چرا كه رازي بر ايشان پوشيده نگذاشته بودم تا بشوق دست يافتن به رازهاي تازه تر مرا دوره كنند چرا كه دلتنگي عظيم من وسعت آسمان را در نظرگاهشان محدود مي كرد چرا كه صدايم در روزهاي ابري استوانه هاي نور را به پستوي خيالشان نمي ريخت زمستان 50 ...
مطلب کاملتو آن تداوم هر ساله آن شكوه بزرگ آن سلام سبز بهاراني تو عطر بكر گل ياسي تو شرم شاعرانه ي گلهاي شمعداني را مي ماني تو سايه ي سروي درنيمروز تابستان تو تابش ملايم خورشيدي در صبحگاه سرد زمستان تو شبنمي تو آب و آئينه اي خوابي تو ماهي طلائي تنگي تو تنگ پر آبي تو بوسه اي آهي نسيم گونه نوازي ستاره اي ماهي تو پابجائي ايماني تو پابزائي اميدي اي نويد نوازش ميان دستهاي تو رويان تو روشنائي هرروزه اي ولي دريغ امسال هوا هميشه ابري و طوفاني است ارديبهشت 50...
مطلب کاملپرنده بهار را با بالهايش باور مي كند پرنده جز به بهار و با جفت خويش دلخوش نيست من پرنده ام من بهار را لمس مي كنم من جفت خويش را يافته ام و در زودباوريهايم غرقم در دل هر چشمه عطوفت آبي است در دل هر چشم رازي _ من پرنده ام تو بهاري پرنده بي بهار نمي تواند زيست من بهارم تو سبزه زاري بهار بي سبزه زار حنجره ايست بي فرياد _ من سرگردانم تو سرگراني تو جفت من نيستي من از تو رو گردانم بهار بي پرنده از ترانه تهي ست پرنده بي بهار مي تواند زيست بهار جز گلي مصنوعي كه بر گلدانم نشسته نيست من سايش خزان را با صداي خشكش بر بالهايم حس مي كنم _ پشت هر سنگلاخ چشمه ايست پشت هر چشم قلبي سنگي در پس پلك هاي تو رازي نيست _ حتي اگر همه ي شكوفه ها را بروياني بر پيراهنت حتي اگر همه ي دنيا را بخندي پرنده بهار را باور نمي كند پرنده ديگر به بهار و به جفت خويش دلخوش نيست پرنده به آزادي مي انديشد خرداد 50 ...
مطلب کاملمسافر پرشِكوِه و شُكوه من ديشب زورقباني ديگر را در كنار بود بر عرشه _ از اينسوي خاور تا آنسوي باختر همه بي تابي من بود و شتاب آندو بر شط همه بي قراري من بود و غرور آندو كه در فروتني لحظه هايشان گم مي شد نه لحظه ي عظيم عزيمت او نه غم غريب غرابتش بر لب من جوانه ي كلمه اي نروياند در دوري مه آلود رود گم شدند و به دوردستي رفتند كه افسونِ نه خدا نه اهريمني كه در من بود برايشان كارگر نبود _ به نيمشبانش مي ديدم نيز در برگردان فاجعه من در تهي ميان تنهائي و بي تكيه گاهي تمامي تنش از عطر نشئه اي ملايم سرمست زورقباني ديگر را به انتظار ايستاده بود بر كناره رود _ من ميل مصر ماندم اي تمامي عشق من و در تو پاي بر جاي تر انديشه ي رفتني مانده من ميل مصر خواستنم اي تمامي نياز من از من مخواه بي تو فارغ از تو شوم من ميل مصر گفتنم اي تمامي سكوت من و گوشهاي تو از آواز بيگانه سرشار است من ميل مداوم و مصر تباهيم خرداد 50...
مطلب کامل