جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

غزلواره

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

ميان آمدن و رفتن مجال گفتن نيست اگر اين آمدن بسوي تو باشد رسالتم را سبب دو قوم از قبيله چشمان تست كه پرچم ايمانشان فرو افتاده و پرچم عصيانشان برافراشته است با ديدنت رسالتم فراموش شد خدايان مرا نفرين كردند من از سلطه ي آنها گريختم تو بر من رحمت آوردي و خدائي ديگر براي من شدي از كجا برايت بگويم كه نفرينشان ذهن مرا كور كرده است در كجايت بنشانم اي سبز در اين نيمروز گرم اي خدائي كه از تابش ملايم خورشيد عاجزي دستهايت تكيه گاهي مي جويند مرا نه كه در خلوص بندگيم مشكوكي   در فاصله ي روياندن لبخندت بگذار قلم مويم را بياورم تا در فضاي بي رنگ درختي نقاشي كنم آنگاه دستانت را به شاخه هايش بياويزي و سايه اش پناهگاه تو باشد _ چشمهايت اين وحشيان پرحجب را ديدم كه مرا وسوسه ميكردند تا فقط آنها را ترسيم كنم و منكه قادر نبودم چه مشكل توانستم ميل دروني را سركوب كنم _ تو مرا پذيرا نمي شوي گرچه دستانت دستان مرا و گوشهايت آواز مرا فرا مي خوانند _ لبخندت را چگونه توصيف كنم كه هنوز گلبرگهاي گلي در درون من از وزش اين نسيم مي لرزند و احساس غرور مي كنند _ كلامي هست كه بايد با تو گفته آيد گويا كوه را بايد شكست تا بيشتر بتو نزديك شد ترديد را بايد كشت تا بتوان از خانه هائي كه با ستونهائي از آب استوارند سخن گفت _ در دستان تو بهار مي رويد و گرما كه گرامي ترين الفت است ميان ما بگذار هميشه اين گرما را با خود داشته باشم كه بسيار تحمل كرده ام سرما اين ترساننده را مرداد 48  ...

مطلب کامل

غزل تلخ

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

با رنگ زرد پنجره سرمي خورم تا رنگ زرد خورشيد _ از ادحام كوچه صدائي مي آيد در انزواي خانه دلم مي خواهد خنگ عنان گسيخته فريادم را بر شيشه هاي پنجرة بسته ، بدوانم “تلخ تلخ تلخ ” _ با رنگ زرد پنجره سرمي خورم تا ماه سرد به زردي نشسته دي ماه 52     شب سركشيد خاطره را تا ته و صبح روز بعد من بودم و تكدر خاطر...

مطلب کامل

حسرت

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

رد جاروي رفتگر پير شهر بر صبح خاكي كوچه نشست و جاي پاي رهروان دي شبه را شست _ موجي به بركه را ماننده گم شدند ياران من ياراي ماندنم ديگر نيست زيستنم حتي نه بركه ام نه باد نه رفته ام نه بجا مي مانم مهر 52...

مطلب کامل

غزل شبانه

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

پاي هر بوته مرد مستي هست پاي هر مرد مست ديواري پشت ديوار سنگي ممتد نه چراغي ، نه چشم بيداري _ در سكوتي به ژرفناكي شب پايم از راه باز مي ماند « نه چراغي ، نه چشم بيداري …. » مردي آهسته ، باز مي خواند   تيرگي واي اگر كه چيره شود تيرگي واي من كه چيره شده چشم هاي مدام سرگردان باز مثل هميشه خيره شده _ روز بي حوصله زماندن ، رفت شب با حوصله ، بماندن ماند تا بپرهيزد از سكوت و سكون مردي آرام با خيالش خواند :   پاي ديوار مرد هشياريست نه ، گمانت رود هراسان است ظلمت ديرپاي اين شب را با چراغي فكندن ، آسان است ارديبهشت 52  ...

مطلب کامل

دهكده

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

دهكده در روز خواب نيمشبانش را مي بيند خلوت كوچه به ضرب پائي نشكسته بر لب رف كورة گداختة خورشيد از تف گرما ز حال رفته و سرسنگين قدرت فريادش نيست خلق نه بر روي پا ، كه روي زمين زير لانه هاي گلي درخوابند خلق تمامي خلق در روز خواب شبانگاهيشان را مي بينند _ صافي آرام چشمه تشنه ي موجي است كه از شست و شوي پاي دختري پديد مي آيد و تن نمناك مشك تهي از آب شهوت دستان گرم دختركي را دارد و دل غمناك خاك منتظر بوسه هاي عاشقانه ي بيل است و بوسه زدن بر شيارهاي قاچ خورده پاهاي پيرمرد دهاتي _ دهكده در ظهر خواب نيمشبانش را مي بيند طاق ورم كرده امامزاده از صداي اذان خالي است بغض گره كرده در گلوي ميوه هاي رسيده ميوه اگر دستيش ز شاخ بچيند حوصله خواهد كرد حوصله ، آميخته با گرفتگي دل صبر چه حاصل اميد آمدن رهگذري چون نيست _ دهكده در شامگاه خواب صبح و ظهر و غروبش را مي بيند دهكده ديگر راه به فرياد و جنب و جوش ندارد دهكده ديگر خروش ندارد مرداد 51...

مطلب کامل

توازي

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

رگبرگهاي موازي گندم در انتهاي برگ بهم ميرسند و مردمي كه چنين بي شتاب در نيمه راه خانه در دو سوي خيابان آوازهاي عاشقانه زير لب مي خوانند و مردمي كه چنين شادمانه از هرم روز تف زده خالي مي شوند در ابتداي فاجعه تابستان 50  ...

مطلب کامل