آخر دنيا
انگار آخر دنياست و من هنوز به نيمه راه نرسيده ام و هر كه را مي بينم از او مي پرسم كه آخر دنيا جاست ؟ و چرا هيچ كس جواب نمي دهد و يا شايد چون هيچ كس نمي داند كه دنيا دارد به آخر مي رسد و فقط تنها من هستم كه حس مي كنم و مي دانم كه همين امشب آخر دنياست . ديشب بود كه داشتم به راهي آشنا مي رفتم و غريبه اي مقابلم سبز شد و از من پرسيد كه آخر دنيا كجاست و وقتي كه ديد خيره مانده ام و باز وقتي كه ديدم همه چيز مي تواند به آساني بشكند و مي شكند ، درست مثل احساسم و يا مثلا شيشه ي پنجره ي خانه ي همسايه ي ديوار به ديواري كه اصلا نمي شناختمش و هنوز هم نمي شناسممش ،براي پرتابي تا كف آجر فرش ، تا به خودم بيايم و همان گونه كه گفته بودم قبلا ، نه انگار كه حتما اول صبح فردا آخر دنياست. اين نسل و اين زمين و اين دريا ، تا چشم كار مي كند از عشق دور ، مثل خياباني كه چلچراغ ندارد و پشت تپه مي پيچد ، براي اينكه ثابت كند كه فردا نه آغاز روزي ديگر كه حتما انگار آخر دنياست . كاش من افتاده بودم به سنگفرش ، به جاي برادري كه خواهرش را تنها گذاشت ، تا ثابت كند كه اين شب شب نيست و اين روز روز نيست و حتي قيامتي كه وعده داده اند ما را، آن قدر هم وحشتناك نيست و با ضرباهنگ كلامي كوچك مثلا − شب بخير – از پنجره ، پرت كند خودش به آغوش آجر فرش زمين ، براي اينكه لااقل به خودش ثابت كند كه انگار امشب آخر دنياست . دست آخر بايد ، از قرمز غروب امشب بگويم كه رنگ آخر دنيا را داشت و از هزار ساله دردي كه در من است و بر اين باورم نشانده كه مثل هر شب ، امشب هم مثل اينكه انگار آخر دنياست دي ماه...
مطلب کامل