منظومه ی از “ش” تا “ب” < قسمت سوم >
…… شب حدیثی است بسی گستاخانه… بوده ام شاهد من خیل زنانی را که شیشه ی باکره گی شان در دست شب پی ” روزی ” خود می رفتند در قفاشان عابرین گرسنه و سنگ انداز پس از آن در سپیده دم شرم آگین عابرین کف پاهان خونین *** گفتم و گفتم و گفتم بسیار تو بگو سایه لختی تو بگو تو چرا ساکت و آرامی ؟ روی در روی تو دارم لب نمی جنبانی یا گمان می ای سایه سیاهی چون نتوان از تو شنیدن سخنی چه خیالی باطل ***حالیا ای دوست ای غایت دلسردی ای که در ظلمت شب پنهانی تو نمی دانی که چه فردائی در رویاروست پرده ی تیره ی شب بین تو و فردایت شده حایل پاره اش کن زود *** من ، که در فریادم ” فردا ” هست لیک ” فردایم ” در فردا نیست خویشتن نیز نمی دانم دانم که تو هم هیچ نمی دانی چون من لیکن ای پر زدن شب پره هائی که نمی بینمشان در شب – بی هوده و بی مقصود – لیکن این خاموشی ممتد این هذیان آور تب می تواند به تو بنماید فردا را مقداری تو که می بینی : ” کرم خاکی در عمق شب می لولد ” آدمیزاده با کبر و غرور ” گام برمی دارد ” و شب این را می ترساند آن را نه *** من به آغاز نمی اندیشم من به انجام می اندیشم من ، به فردا که گلی در گلدان خواهد خشکید و گلی دیگر خواهد روئید تا بخشکد فردائی دیگر دیرگاهی ست که می اندیشم و به این فرداها نیز و به اندیشه ی این فرداها نیز *** من شنیدستم بسیار که شب خوانده ست آواز ولی امشب بی آنکه کلامیش به لب آید می پاید بی که از دورترین دور کسی ما را خواند *** در شبی اینسان تاریک و سیاه که دگر حتی شعله نتواند خود را بنماید – تنها – به کسی که چه بسا نقاشی شبگرد است در چنین رخوت شرم آور آب فواره چه بسا حق دارد کز زمین خاکی بگریزد *** سخن از بود و نبودی است دروغین سخن از گفت و شنودی است دروغین تر سخنی باید گفت ” با که ؟ ” با سایه ” سایه کو ، نیز مگر سایه ” شنیدن یا گفتن را ” می تواند ؟ مهر ماه 1347...
مطلب کامل