جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

یلدا بهانه است

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 29, 2016

نه دری گشوده می شود نه سایه ی خورشیدی لبخند نه چشمه ای زلال که آینه ای شود… تا تصویر خودت را در آن ببینی نه چشم اندازی برای کودکانی که در شب یلدا به دنیا می آیند پس اینهمه خوشحالی و بی تفاوتی چرا ؟ *** بر سر شاخه ی چنار ساقه های نازک برگهای زرد را توان نگهداشتن ندارند تو چرا برگهای کف پیاده رو را لگد می کنی ؟ اما با جاروئی در دست پیاده رو را از برگ خشک و خس و خار جارو می کند تا جائی برای نشستن برگهای خشک تازه باشد آنکه خاری به دل دارد *** وقتی که آمدند قرار بود نه زندانی باشد نه خانه ها را دیواری پس اینهمه قفل و زنجیر و برج بارو برای چیست ؟ *** نخ خاطره ها را به دست می گیرم و طوماری می بافم که این پرسش ها را بر آن بنویسم می دانم که پاسخگو و بازتابی نیست *** انار نارسیده به شاخه ی پائیز است و عزاداری جشن شب یلدا نزدیک در کنار هزار پرسش بی پاسخ 28 آذر...

مطلب کامل

مرثیه ای برای نوشتن

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 29, 2016

هرچه دوست داری بر کاغذ بنویس – رقص عاشقانه باد… با موسیقی بی کلام نسیم *** هرچه که می بینی بنویس – پنجره های خاموش و در های بسته و دیوار *** هرچه که دلت می خواهد بگو – عبور پرنده از آسمان بدون ترس از طوفان *** هرچه می گذرد بنویس – عبور زمان در قالب دو عقربه *** هرچه که می شنوی بنویس – صدای گلوله و ناله پرنده و صدای گلوله و شیون کودک و …. *** چه آرزویی داری بگو : ” آزادی “...

مطلب کامل

مرور خاطرات گذشته

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 29, 2016

می نشینم تا خاطرات گذشته ام را مرور کنم … اب که می گذرد از سر … خاطره که بیشتر از دو تا می شود پیله ای خیال پروانه شدن دارد بارانی که خداست یا خدائی بارانی … و مثل هربار که می خواهی به فراموشی بسپاری خودت را و بهار را که همیشه است و باران را که هر شب بر چشمانت جاری می شود … هرگز نمی شود **** می نشینم تا خاطرات گذشته ام را مرور کنم می نشینم و گذشته ام را مرور کنم می نشینم تا مرور کنم خاطراتم را و فاتحه ای برایشان بخوانم …… به خدا اعتماد کردم حتی به شیطان اعتماد نباید می کردم اعتماد نباید می کردی اعتماد نباید می کرد به تو ؟؟؟؟ نه ترا نمی گویم ضمیر سوم شخص مفرد را می گویم که یا دوستم ندارد یا مرا از یاد برده است *** می نشینم وخاطرات گذشته ام را مرور کنم … ببین چقدر به سادگی شبان گرگ می شود ولی به سختی گرگ شبان *** می نشینم تا خاطرات گذشته را ورق بزنم ببین که نگاه من است که کوه را می سازد و عشق من است که ترا رقم می زند و انگشتان من است  که این دفتر را این قصه را و این عشق را ورق می زند و عشق من است که ترا می سازد و تمام جهان را – جائی مگر نگفته بودم انگار که عشق همان خداست و خدا همان عشق است ؟ – اگر نگاه و عشق من نبودند نه کوه بود نه تو **** می نشینم و خاطره ای را بغل می کنم « زبان برای تفاهم بود / ولی دریغ / دلیل سوء تفاهم شد » و خاطره ای دیگر را « من کوه را شکستم و گفتم / اما تو از شکستن یک تپه عاجزی / در فتح کوه دست تو در کار است / و فتح دستهای تو / خود مشکلی عظیم تر از کوه » و خاطره ای دیگر را « دندان شیریم درد می کند …….. » تمامشان را بغل می کنم تا بخاک بسپارمشان نه اعتماد بخود نه گرگ درون نه شبان بیرون مرا که خسته ترینم در مرور کردن و بخاک سپردن خاطراتم کمک نمی کنند تنها صدای لا الله الالله می شنوم می شنوم از دور با ضرب آهنگ فاعلن مفاعیلن *** و آخر سر این منم که رویروی آینه می نشینم تا ترا مرور کنم و خاطرات گذشته ام را...

مطلب کامل

نوعی کوچ …نوعی بدرود با گذشته…

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 28, 2016

بايد تمام جامه دانهايم را بر بندم تا انتهاي راه روز نخواهد بود تا انتهاي راه صف منظم درختان نيست و قاطري كه بارهاي مرا حمل مي كند – حتي شهوتهايم را- شايد تا نيمه راه ؛ بماند پس بايد سبكترين جامه دانهايم را بردارم *** اينجا نمی شود ساكن بود يا من نمي توانم بر يك مدار واحد ؛ گردش كنم مانند بچه اي كه چرخ فلك را به بازي نشسته است اينجا حصار كامل نيست بايد حصار كامل باشد يا آزادي كامل وقتي خط رقيقي از آزادي در متن تيره حصار جريان يابد ميل شكفتگي و رهايي را در من زنده مي كند و آتش نياز مرا پر زبانه تر اينجا دريچه ايست كه حقارت زندان را تشديد مي كند وقتي كه بر زمينه آبي گروه گنجشكان تصوير مي شوند با بالهاي پر عطش خود _ كه آبي ملايم را مي نوشند_ من جيك جيك بي خيالي آنها را نمي توانم بشنوم اينجا سكوت مطلق نيست بايد سكوت مطلق باشد يا ازدحام و همهمه اينجا صداي جويدن موشي مي آيد كه پاره كاغذان شعر آلودم را به تكه هاي ريز بدل مي كند *** بايد تمام جامه دانهايم را بر دارم تا انتهاي راه روز نخواهد بود يك شعله حقير تمام سياهي شب را كافيست پس شمع كوچكي هم بايد بردارم اما چقدر سخت نفس نفس خواهد زد شعله وقتي كه باد بيايد بايد براي آن هم فكري كرد من بايد به انتها بروم با پاهايم رفتن به از نشستن و ديدن كه استواري پاهايم دارند گريه مي كنند *** بايد تمام جامه دانهايم را بر دارم تا انتهاي راه صف منظم درختان نيست يكروز در ميان بيابان خواهم بود با ديو هاي خشم اگين با مارهاي زهر آلودي كه حرمت ديارشان با پاي من لگد شده يكروز من به جنگل بكري خواهم رسيد با شيرهاي شرزه اي كه كينه مرا به دل دارند بايد تمام جامه دانهايم را از ماسك هاي وحشت باري مملو كنم تنها همين براي من كافيست دستم تهي است من به گلوله هاي سربي بي ايمانم با ماسك هاي پر هيبت آنها را خواهم ترساند و تا عمق سرزمين بكر و ناشناخته شان خواهم رفت *** بايد سبكترين جامه دانهايم را بردارم آن قاطري كه بارهاي مرا حمل مي كند _حتي شهوتهايم را_ خود را براي راه درازي تدارك نديده است او احتياج به خوردن و خوابيدن دارد او احتياج به حرف زدن دارد من از گفتگوي با او درمانده ام شايد...

مطلب کامل

سه شعر

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 27, 2016

یک )  پلکان فرود می آید و به بالا بر می آید تا دوباره فرو رود و باز به سوی بالا *** خورشید می رود و می آید که سیاهی سفید شود سفید رو به سیاهی و باز به سوی بالا *** شیطان چون حیوانی وحشی کنام می جوید در درون من و بعد بیرون می شود تا حضور و روشنی خدا شدت گیرد بیشتر و بیشتر و آنگاه باز  رو به سوی بالا *** مگر به خاطر نمی آوری گاه که در راه سفر به سرزمین های شمالی هستی به تاریکی تونل فرو می شوی و بعد که از تاریکی تونل بیرون می آیی نو را از همیشه آراسته تر می بینی با نگاهی رو به سوی بالا دو ) از لبخند تو و من است که رودخانه ی زندگی از فراز تپه ی نیستی جاری می شود میان اینهمه سوگ و سیاهی لبخندی بزن *** گریه سر آغاز زیستن است مویه اما ادامه ی مردن ولی بخاطر بسپار و هراس مدار تا میان اینهمه گریه بخندی یا به گریه بنشینی میان موج خنده ای که در دل این ترانه موج می زند *** کلام آخر اینکه برای اینکه  دلتنگی ام فرو کش کند لبخندی بزن   سه ) شیشه هم شکستنی ست مثل قلب که ترک بر می دارد و می شکند *** قلب هم شکستنی ست که آبگینه وار ترک بر می دارد برای شکستن *** و بغض هم شکستنی ست وقتی که می شکند سیل جاری می شود در مسیری که از آن عبور می کنی *** قلب شیشه ای که می شکند احساسها مثل زلالی اشک بر کف پیاده رو می ریزند احساسهای ریخته شده کف پیاده رو را خیس می کنند و رنگ آجر فرش تیره می شود تا عابران خسته به خستگی از روی شان بگذرند و آنها ر ا له کنند *** از آنسو تر عبور کنید لطفا مگر نمی بینید قلب این بلور دوست داشتن شکسته و خیسی احساس های ریخته شده رنگ آجر ها را دیگر کرده...

مطلب کامل

کلامی با خدا و عشق

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 27, 2016

وصفت را چگونه بگویم ؟ چگونه بخوانمت؟ ای آفتاب بر آمده از تاریکترین حباب ( گم کرده بودم راه را خدا لباس دوست به تن کرد و دوست راه را نشانم داد ) *** ای دوست که پشت پلکم را می توانی ببینی وقتی که چشمم بسته ست ای دوست ای کلید تمام جهان قفل سکوت صدایم را به اذن نگاه تو گشودم و به عشق در می زنم که توئی که آخرین دستگیره است *** آی عشق دوست داری به الاکلنگ دوست داشتن بنشینیم و خدا مهربان تر از همیشه نگهدارمان باشد شنبه 8...

مطلب کامل