مُسَکِن
مسکن یکی یکی می آید درد… ده تا ده تا به قامت هر نفر ما سنگ نشده گِل می شویم به لای و لجن آلوده تا خمیری به دست خمیر گیر به قله فراز می شویم تا به « قیلوله ناگزیر » تن بسپاریم ما به آب چشمۀ فراموشی غسل می کنیم تا کفن برادرمان را به جا رختی شناگرانی بزرگ که از کودکی در افسانه های دیو و پری پرسه می زنند گردنکشانی کوچک که عادت به شنا به دریای خون دارند دگردیسیِ ناخوشایندی است روزنامه به شب نامه عصا به مار مسکن هم دیگر جواب نمی دهد *** ما بسیاریم بسیار تر از ماسه های ساحلی که به موجی کوچک در عمق رویاها به خواب و به خواب و خواب و به خاموشی کسی به من زنگ نمی زند که بکوید بجای باز کرن پنجره ای به سوی آسمان تمام زنگها را خفه کرده اند ما بسیاریم و دردِ دل بسیار حرفهای نگفته را هم به چوب رختی کنارِ کفنِ برادرانمان آویزان می کنیم...
مطلب کامل