جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

آن ثانیه ای که شب را زیبا می کند

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

چیزی که دریا را زیبا می کند  اندیشیدن به حبابی کوچک است در اعماق آب ها زیر سقفی از صدف در انتظار رها شدن و پیوستن به آسمان            *** چیزی که آسمان را زیبا می کند ابر نه لکّه ی کوچکی ست که خیال ابر شدن دارد تا باران برای شستن گناه زمینیان            *** چیزی که کویر را زیبا می کند احساس دانستن این که چاهی در دلش پنهان کرده که عطشت را افزایش می دهد (*)             ***  چیزی که جنگل را زیبا می کند خیالگونه دیدن جوانه ایست در عمق جنگل در آغاز تلاشی تا درخت تناوری شدن             *** چیزی که روز را و سرانجام این شب طولانی را زیباتر می کند ثانیه ای ست در آن که به خدا بیندیشی که خالق عشق است و عاشق عشق است و هم از جنس عشق     «  ساعت ۵۵ . ۱۲ شب ـ...

مطلب کامل

دو طرح کنار پنجره

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

< یک > پروانه با بالهای خیسش کنار شاخه های خیس از باران می پرید سلامش کردم جوابم را نداد            -به یادم بیاور کلامی دیگر بگویم – *** پنجره را آذین بستم و گشودم آنرا آمدن زلزله ای دوباره آنرا بست و شیشه ی خاطره را شکست کلام از قفس ذهنم پرید            -به یادم بیاور کلامی دیگر بگویم – *** شتاب گرفتم تا از سیاهی و ظلمت زمین رها شوم تا آسمانی شوم اما از زمین که مادر من است چگونه می توانستم جدا شدن پس لا اقل شانه ات را تکیه گاهی کن برای پیشانیم انگار باز سر گریستن دارم گریه ام که تمام شد            -به یادم بیاور کلامی دیگر بگویم – *** < دو >  کنار پنجره ایستاده ام با ستاره های خاموش خیال حرف زدن دارم نه زهره نه ناهید نه هفت برادران فقط با ستاره های خاموش می توانم درد دل کنم            – اما نمی دانم از کجا شروع کنم ؟ – *** همین دیگر فراموش می شوند و فراموش می شوم در پس عبور سالیان خاکستری همین دیگر پیش از اینکه فراموش شوی کنار پنجره می ایستی تا اینبار بجای ستاره های خاموش پرنده های خاموش از مقابلت عبور کنند تا با آنها به گفتگو بنشینی            – اما نمی دانم از کجا شروع کنم ؟ – ***  دیگر از ستاره های خاموش و پرنه های خاموش اثری باقی نمانده است کنار پنجره را رها کن دیگر اینهمه ستاره و پرنده را  می خواهی چکار این همه خاطره ها را هم به کارهای عقب مانده ات برس و حجم عظیم دست نوشته های پراکنده ات را مرتب کن می دانم می خواهی بگویی            – اما نمی دانم از کجا شروع کنم ؟...

مطلب کامل

بندگی عشق

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

“به بهانه ششصد سال حضور حافظ،” آنچنان گفتی  که زمان مغلوب صدایت شد  و زیبائی  با کلام تو رخ نمود  ***  نمایان شدی  چون اشعه خورشید  از پس شاخه های سر بهم آورده جنگل   جنگل زیباست  شاخه های جنگل زیبایند  اما  جلوه خورشید بردل  بیشتر می نشیند  ***  ترا هرگز در نیافته بودم  آنگونه که باید علیرغم آن که همواره  چون آفتاب درخشیده بودی  و با من مگر امشب  که کتابت را به دیگر گونه ای گشودم تفالی غریب زدم و اخگر خورشید بر دلم افتاد بر برگ برگ جنگل شش صدساله  دشمن شدم وقتی اشعه های ترا حجاب شدند  ولی حالا  بر برگ برگ این جنگل عاشق هستم  چرا که محمل شعاع تو گشتند  چرا که عشق را سفارش می کردی  ***  مستانه می آیم  بر آستانه و محراب عشق  و با ترنم غزلی از تو  گو هر غزل که باشد و عشق را به عبادت می افتم در مذهب تو *** با معجز کلامت من را ما را از نیرنگ و رنگ و ریب و فریب این روزگار مصون بدار...

مطلب کامل

بازهم به همین سادگی

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

روی زمینم در  راه رسیدن به خانه کنار بزرگراه ایستاده ام برای نوشتن سی دقیقه مانده به ساعت ده و ده دقیقه که عقربه های ساعت به شکل بالهای پر پرواز پرنده  ای  شوند یا انگار آسمان باشد که بال گشوده و مرا طلب می کند به آسمان چشم می دوزم به قصد دیدن ستاره ای که هنوز شماره ندارد – در قصه آمده که ستاره ها همه را شماره گذاری کرده اند – آسمان را غبار گرفته و چشمم چیزی نمی بیند **** به زمزمه زیر لب چیزی می گویم وردی/ دعایی در وزن فاعلن مفاعیلن یا مفعول فاعلاتن یا مثل زمانی در آینده که دوره ام می کنند با بانگ بلند لاالله الا الله وقتی که حادثه به سادگی اتفاق افتاده است *** به زمزمه شاید نام خداست که بر زبانم جاری می شود و زمزمه بزرگ و بزرگتر می شود و من کوچک و کوچکتر آنقدر کوچک که بر موج زمزمه – که حالا به قدر کافی بزرگ شده – سوار می شوم برای گردش در آسمان حالا دارم ستاره ها را که زیر پایم هستند نظاره می کنم برای یافتن ستاره ای که هنوز شماره ندارد و به ثانیه ای دیگر حس می کنم که روی زمین ایستاده ام به همین سادگی  ساعت 40: 21 شامگاه...

مطلب کامل

به همین سادگی

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

روی پارچه ای سیاه نامت را به رنگ سفید با سایه ی سبز روشن محصور در میان چند عبارت برای دلداری به … با چهار میخ روبروی ورودی به همین سادگی **** هنوز درخیال یافتن کلاهی هستی با نخ کاموای سیاه رنگ وپیدا کردن کسی که این کلاه را بسرش بگذاری درست در لحظه که داری پیدایش می کنی همسایه ها دارند به خانواده ات کمک می کنند برای نصب پارچه ای سیاه مزین به نام تو روبروی ورودی به همین سادگی **** دلت می خواهد تو هم حضور داشته باشی و کمک کنی هنگام نصب پارچه سیاه روبروی ورودی اما نمی شود کسی به تو هرگز توجه نمی کند روبروی ورودی ایستاده ای و آنها را صدا می زنی حتی با فریاد کسی نمی شنود اما روح شده ای یا تصویر روح به همین سادگی **** خسته از این همه سیاهی و از این پارچه که سیاه است پارچه ای سفید سفید برمی داری به خیاط می گوئی اندازه ات را بگیرد دوختنش خیلی آسان است آنرا به تنت می کنند ….. حالا خانواده و آشنایان و همسایه ها ترا دوره کرده اند و …. پس از اینکه خیالشان از بابت تو راحت شد به خانه برمی گردند و فراموش می کنند آنهمه هیاهوی روبروی ورودی را به همین سادگی **** به آخردنیا می رسم دارم ….. دوست دارم دایره ای پیدا کنم برای رقصیدن بر پیرامون آن تا به آخردنیا تا زمانی که پارچه  ای سیاه روبروی ورودی خانه به همین سادگی...

مطلب کامل

عشق و درد ( ادامه ی با خودم هستم )

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

 بانی عشق باش نه راوی عشق … راوی درد باش نه بانی درد *** با خودم به زمزمه بودم که پنجره باز شد و بسته با پرنده ای که به داخل آمد با دو شاخه کوچک بر منقارش عشق و درد آنها را کنار پایم روی زمین گذاشت و پرید *** پرنده رفته بود و پنجره بسته به خودم برگشتم به دنبال کاغذی می گشتم که روی آن چیزی تازه به ذهن آمده را بنویسم کاغذی در دست چپم – که هنوز درد می کند – دیدم رویش نشته شده بود : بانی عشق باش نه راوی عشق … راوی درد باش نه بانی درد …. با تو نیستم با خودم هستم یک  پلکان فرود می آید و به بالا بر می آید تا دوباره فرو رود و باز به سوی بالا *** خورشید می رود و می آید که سیاهی سفید شود سفید رو به سیاهی و باز به سوی بالا *** شیطان چون حیوانی وحشی کنام می جوید در درون من و بعد بیرون می شود تا حضور و روشنی خدا شدت گیرد بیشتر و بیشتر و آنگاه باز  رو به سوی بالا *** مگر به خاطر نمی آوری گاه که در راه سفر به سرزمین های شمالی هستی به تاریکی تونل فرو می شوی و بعد که از تاریکی تونل بیرون می آیی نور را از همیشه آراسته تر می بینی با نگاهی رو به سوی بالا دو از لبخند تو و من است که رودخانه ی زندگی از فراز تپه ی نیستی جاری می شود میان اینهمه سوگ و سیاهی لبخندی بزن *** گریه سر آغاز زیستن است مویه اما ادامه ی مردن ولی بخاطر بسپار و هراس مدار تا میان اینهمه گریه بخندی یا به گریه بنشینی میان موج خنده ای که در دل این ترانه موج می زند *** کلام آخر اینکه برای اینکه  دلتنگی ام فرو کش کند لبخندی بزن سه شیشه هم شکستنی ست مثل قلب که ترک بر می دارد و می شکند *** قلب هم شکستنی ست که آبگینه وار ترک بر می دارد برای شکستن *** و بغض هم شکستنی ست وقتی که می شکند سیل جاری می شود در مسیری که از آن عبور می کنی *** قلب شیشه ای که می شکند احساسها مثل زلالی اشک بر کف پیاده رو می ریزند احساسهای ریخته شده کف پیاده رو را خیس می کنند و رنگ آجر فرش تیره می شود تا عابران خسته به خستگی از روی...

مطلب کامل