جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

حاشا، نگویی به دشمن

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 29, 2016

  – سروده ای بسیار قدیمی – امشب ،… ناخورده می مستِ مستم اینم که هستم خواهی حیاتم ده ، خواهی فناکن خواهی گرت شور و شوقی ست در دل برخیز و در این میانه مستانه رقصی بپا کن ای مونس ، ای خوب ، ای خوب تر ، ای گرامی من ، بی تو خاکسترم ، بی تو سردم من ، بی تو آکنده از رنج و دردم با من بمان ، بی تو بودن گناه است شب ، بی تو سرد و سیاه است *** امشب در اینجا که کس نیست گر هست فریاد رس نیست تنها تو هستی ، تو هستی که دانم از بادۀ خواب مستی ای دوست ، در لحظۀ بی خودی از تو لبریز هستم مگریز ، مستم تو تکیه گاه منی بی تو می افتم از پا فردا *** شب ماندنی نیست ، شب در گریز است فردا چو برخیزم از خواب – کو خواب ، کی خوابم آید به چشمان – تو رفته باشی اگر روز، – بس دیر پایست ، بس دردخیز است می ترسم از روز دیگر که فریادرس نیست کس همنفس نیست *** ای همنشین ، ای مصاحب این دم عزیز است نیکوش می دار حرفی ست با تو مرا ، گوش می دار بعد از تو نه من نه شادی دور از تو نه من ، نه بانک خوش و شادمانه دور از تو مرگ غزل هاست در من من شاخۀ بی برم ، بی جوانه ای همنشین ای مصاحب حرفی ست با تو مرا ، گوش می دار دشمن کمین کرده در پشت دیوار حاشا، نگویی به دشمن حاشا نفهمد به نیرنگ که سایۀ دوستی بر سرِ ماست که بخت خوش یاورِ ماست دشمن کسی نیست که می هراسد دشمن کسی هست که می شناسد ما را و پیوند ما را *** شب دیرپا نیست شب محرم راز ما نیست شب می رود ، صبح را می کند آگه از این حکایت فردای سنگین وقیح است با روشنای وقیحش در پیش بدخواه می گوید از آنچه رفته ست بین تو و من دشمن یکی نیست ، خلقی ست بدخواه سیل خروشان و سختی ست در راه ویرانگر آشیانِ من و تو بدخواهِ جانِ من و تو تو می روی بی تو شب می شود سرد شب بی تو سخت و سیاه است برگرد برگرد برگرد برگرد ، چشمم به راه است *** امشب عجب مستم ، این مستی از چیست ؟ من مبتلای تو ام این...

مطلب کامل

در مسیر باد *

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 29, 2016

ایستادم بر دشت بلاتکلیفی و انگشت سبابه ام را در آب چشمه فرو بردم… آنگاه چنانش گرفتم _ که شاگرد مدرسه ای از استادش اجازه می خواست _ تا جهت باد را دریابم اما بر کدام سوی می توانستم رفتن در حالی که نسیمی ملایم هم حتی ، نمی وزید 16/1/47 * ) طرح ابداعی خودم ( مربع های در هم تنیده ) و انتخابی برای سومین مجموعه شعر . طرح پیوست پست قبل نیز ( کلمه سبز ) از کارهایم در چند سال پیش...

مطلب کامل

بزرگمردِ کوچک

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 29, 2016

– برای تولد نیک آرمان – . لبخندت… شکفتنِ گلی است که پروانه ها را به سویِ تو می آورد . نگاهت شعاع هایِ آفتاب را صیقل می زند . انگشتانِ کوچکت کلیدی است برایِ گشودنِ دروازه یِ بهشت . و سختی و صلابت کوه با حضورِ تو به چمنزارهایِ سبز بدل می شود *** دو شعله یِ مشتاقِ شمع در انتظارِ لمسِ نسیمِ نفس هایت هستند . پنجم تیرماه...

مطلب کامل

حکایت

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 29, 2016

دو سال از هفده سال گذشت این دو سال بیشتر از هفده سال گذشت… دايره ي زندگي بر مدار زخم و زاري و زوال مي چرخد *** روزي يك بار به تصويرم در آينه سلام مي كنم روزي دوبار به مغازه دار محله سلام مي كنم روزي سه بار به معده ام سلام مي كنم *** بسيار خوشبختم و فراموش كرده ام كه برادرم را براي هميشه برده اند فراموش كرده ام كه برادرانم كه برادرانمان لبخندشان فراموششان شده است  13 شهريور...

مطلب کامل

چقدر پنجره دارد اين اطاق ( قسمت هفتم شعر بلند «با خودم هستم» )

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 29, 2016

براي خودم اطاقي مي سازم با هزار پنجره و هر صبح با اميدی دوباره روبروي يكی از پنجره ها مي نشينم در انتظار آمدن باران تا هزار سال …….. و در هزاره ي بعدي روبروي پنجره ي بعدي *** دلم كه مي گيرد از نيامدن باران چشمانم باراني مي شوند چشمانم که باراني مي شوند باد مي وزد و پنجره را با خودش مي برد من هم كنار پنجره ي بعدي مي روم می نشینم و منتظر مي مانم *** كسي از كنار اطاقم عبور مي كند كسي كه از كنار اطاقم عبور مي كند به نجوا مي گويد چقدر پنجره دارد اين اطاق آه ه ه چقدر چشمش شور است هوا به ناگهان طوفاني مي شود طوفان تمام اطاق را با تمام پنجره هايش با خودش مي برد و من مجبور مي شوم دوباره براي خودم اطاقي بسازم با هزار پنجره و هر صبح با اميدی دوباره روبروي يكی از پنجره ها  مي نشينم در انتظار آمدن باران تا هزار سال ……. ……. و پايان يافتن این داستان بی پایان ……….. با تو نیستم با خودم هستم  ...

مطلب کامل

حدیث دیگری از عشق

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 28, 2016

قصه ی آن دخترنابینا را می دانی ؟ که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » …. دلداده اش هم نا بینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست *** دلداده روی به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد هق هق کنان گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی » ————————————————— این متن به انگلیسی بدستم رسید و من آنرا شعر گونه برایتان ترجمه کرده ام   خرداد 85 —————– There was a blind girl who hated herself because of being blind. She hated everyone except her boyfriend.. One day the girl said that if she cud only see the world she would marry her boyfriend, one day someone donated their eyes 2 her and then she saw everything including his boyfriend, her boyfriend ask her, “now that you can see, will you marry me?”, the girl was shocked when she saw her boyfriend is also blind, and she refuse to marry him. Her boyfriend walks away with tears and said, “Just take care of my eyes...

مطلب کامل