جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

تفسیرِ چند خبر

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

آهسته می گویم …. دیوار و دیو و دریغ و داغ و دروغ و موش و گوش و… باز هم دیوار *** زندگی زباله ای است در ساعتِ نهِ شب که هیچ کس نمی بیند به زباله اش می افکنیم *** بالا می رود ، ولی کمی به پایین می آید ارزش ارز نیست بالا رفتنِ بی ارزشی است *** به کشتی بی بادبانی سواریم در کشاکش موجی بر اقیانوس برای بر شدنِ طوفان موجی که گاه به بالا و گاهی هم به سوی پایین می رود *** در گرسنگی ات تنها بمان آنها برای سیر ماندن و ادامۀ جنایت تنورِ خانه ات را هم به گلوله می بندند *** چه دور می شود از نزدیک دید پرنده ای را که دانه بر می چیند و مزدوری را که زمین سوخته را بمباران می کند *** این داستان هنوز ادامه دارد … سر آغاز قصه نبودن شعور بود قحطی نان به دنبالش و اکنون هم رویای آب … سر انجام قطع هوا برای نفس کشیدن *** شب در سکوت می گوید : هنوز کسانی پشت پنجره های دیگر بیدارند … تفسیر عشق اما اگر مجال داشته باشیم نیازمندِ فرصتِ دیگری است...

مطلب کامل

از باران

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

– از دفتر های قدیمی – می بینی می بارد… بر بام خانه مان قطره قطره باران *** می شنوی یک کودک در کوچه می گرید پاهای بی کفشش دستان یخزده و لرزانش می ترسند از باران *** می بینی در کوچه سیلی راه افتاده تا من را ، تا ما را از پای اندازدمان *** می شنوی همهمه را دزدی نه مردی را کَز سرما کِز کرده در گوشۀ یک دالان ( * ) می گیرد می بندد با تیپا می کوبد بر فرقش دانی که ؟ یا صاحب آن خانه یا آجان *** می بینی از پشت این شیشۀ بشکسته یک شاعر دلخسته می آید و می گوید – و ما هم می شنویم از سواخ شیشه – می گوید : ” از باران تا طوفان تا غم ها را پایان تا سر ها را سامان راهی نیست ” با اینحال شاید تو بهتر می دانی که با ” از فردای روشن ” گفتن ، تنها که می گردد درمان غم هامان *** می شنوی از پشت این دیوار این دیوار خشتی و پوسیده دنبال فردای گم گشته می گردند مستان نیمه جان *** می بینی می بیند سقف خانه ما را بدبختی هامان را سفره ی بی نان را بابا را ، بابای دلمرده این مرد مقروض سرخورده که شاید فردا حکم جلبش می آید من را که می لرزم از سرما تو را که خم شده ای بر روی دفترچه مشتی کاغذ پاره اما از فردا وحشت داری چون آقا معلّم دو تا دفتر خواسته قیمتشان یک تومان *** می شنوی چک چک را این سقفِ خانه است که از لای چوبِ مژگانش ( ** ) می گرید بر بختی هامان دی ماه 1347 —- ( * ) کِز کرده = خزیده ، در گویش نهاوندی ( ** ) سقف خانه های قدیمی از تیرهای چوبی و تخته های باریک و حصیر ساخته می شد و بامِ کاهگلی . در اینجا « چوبِ مژگان » اشاره به همان ردیفِ تخته های باریک است...

مطلب کامل

به پیشوازِ بهار

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

همراهِ خاطراتِ ناگوار با چشمهایِ پر از انتظار دغده های بی شمار… آرزوهای بسیار و شنیدنِ صدای ناله و شیون و سوگواری از پس دیوار تا به پیشواز بهار *** هر شب که می گذرد چشم انتظار روزی بهتر است و گوش هامان در انتظار خبری خوش تر مگر از پس دیوارها … و پندارها *** دریغا اما که دستها همه دستِ تنگی برایِ گرفتن شُکرانه ای تا دوباره بسوش دراز شود … جوانه ها همه هم آمادۀ شکفتن در یاس و چشمها اما همچنان در انتظارِ دیدن بهاری دیگر نه به گونه ای که سبزی چمن را به سرخیِ قطره های خون بیآراید *** از بلندِ سیاهیِ هزاره بر سدۀ دره ای فرو می افتی و صلیبِ درد در چهار سویِ تنت می پیچد ولی حالا باش تا غمناک ترین پارۀ قصۀ امشب را بگویم : … وقتی که تو رو به چهارسویِ رودخانه شنا می کنی برایِ رسیدن به آب...

مطلب کامل

خاکستری

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

 نه شبنمی به بسترِ سترگِ برگِ سبز باقی مانده نه ریشه ای برای رویشِ جوانه ای همه چیزی چون همیشه به رنگ خاکستری تا به سوی سیاهی است *** دوستان همه در خواب و دشمنان یبدارند کارِ همیشۀ ما اما دیدن سیاهی گفتارها ست در منابر و قصاید و روزی نامه ها *** نه مرکزی به دایره بر جا مانده نه پیراهنی به خالی چرخش دردی است که بر شانه های تو تکرار می شود *** چراغی را میان باران روش کن شبیه سایه یا سیگارم از پنجره دور باش که شیشه زیبا ولی شکستنی است *** دردا هنوز برای گریستن یا گَر گرفتن در حضور عشق هنوز سرگردانیم … و آغوش و شانه های کودکیِ ما را غول های سهمناک سر بریده اند...

مطلب کامل

بابا نان داد

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

– به بهانۀ آمدنِ عید – عکسِ خاطره ای دور … از همیشه ، نزدیک تر می افتد : ….. بابا نان داد نصف قرص نان را ، هنوز نخورده بودم که بابا…. پسرِ گرسنۀ همسایه را دید نصفِ قرصِ نانِ مرا گرفت به آن پسرک داد …. حالا که هیچکدام نیستند نه « بابا » ، نه قرصِ « نان » ، نه « کودکِ » همسایه ، …. نمی دانم. بابا را « شهید » بنامم … یا « مرحوم » … یا « دزد » ؟ *** کولبری کشته می شود تا کوله باری را به سر منزل برساند کوله باری که فرزندانش فقط برای دو روزِ دیگر بتوانند در بیابانِ رنج زندگی کنند …. کسی که شلیک می کند خود کولبری دیگرست که بجای لقمه ای بر دهانش گلوله ای میان لوله تفنگش گذاشته اند برای گلوله بازی در صبحی برفی تا گلولۀ برفی انداختن برایِ پیروزی خود و شکستِ دیگران … دردا ، که چه لذتی دارد *** مراسمِ چهارشنبه سوری در راه است از پشتِ پنجره صدایِ ترقه می آید در پسِ خیالِ خالی ما ، اما نجوایِ فریادی نیست...

مطلب کامل

چهار سویی در سکوت شب

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

مهتابی امشب از همیشه رنگین تر است با بار خاطره ای از همیشه سنگین تر… هر دردی هم کوچک به دروازهِ ای تا درود و رهایی *** هر ضربۀ شلاق بوسه ای است که تا انسان خدا شود ما همه اما خدایانی غمناک مانندِ موجی سهمناک که کودک کوچک ِ قایقرانی را نه خدا که به ناخدا *** شکفتن این لحظه ، نه که با حضور درد هزار ساله آغاز می می شود و سر انجامش دردی دیگر است *** بالم توان پریدن ندارد احساسم سرِ پر کشیدن و غول ندانستن بر سراسر ِشب دامن برگشاده است *** فراسوی خاطره ات بوی تنهایی شبی سیاه می ذهد سناره ها را فرا روی خاطره بگذار گوشواره ای از سکوت به گوشت بگذار برای اینکه صدایی نشنوی خدا را هم به فراموشی بسپار در میانۀ پلکانی که به بالا می رود یه بسوی تباهی *** به قدری آرام است شب که تند تر از همیشه می می گذرد چرا چهار را ه بسته اند در این خیابانهای خالی از عبو ر؟ … پنجره ها را به رنگ صورنی قدم بزن و راه کوچکی از میان کوچه خاموش برای نفس گرفتن تا مرگ …. نفس کشیدن در تنهایی شاید زیباترین گزینه است … آسمانی آسمان اما دریغا که از مهتاب سرد و بی رونقِ ستاره می گذرد 25/12/91...

مطلب کامل