جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

دو طرح کنار پنجره

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

1 پروانه با با لهای خیسش کنار شاخه های خیس از باران می پرید سلامش کردم جوابم را نداد به یادم بیاورکلامی دیگر بگویم   پنجره را آذین بستم و گشودم آنرا آمدنِ زلزله ای دوباره آنرا بست و شیشه ی خاطره را شکست کلام از قفسِ ذهنم پرید به یادم  آورد کلامی دیگر بگویم   شتاب گرفتم تا از سیاهی و ظلمتِ زمین رها شوم تا آسمانی شوم اما از زمین که مادرِ من است چگونه می توانستم جدا شدن پس لا اقل شانه ات را تکیه گاهی کن برای پیشانیم   انگار باز سرِ گریستن دارم گریه ام که تمام شد به یادم بیاورکلامی دیگر بگویم   2 کنارِ پنجره ایستاده ام با ستاره های خاموش خیالِ حرف زدن دارم نه زهره نه ناهید نه هفت برادران فقط با ستاره های خاموش می توانم درد دل کنم اما نمی دانم ازکجا شروع کنم همین دیگر فراموش می شوند و فراموش می شوم در پس عبورِ سالیانِ خاکستری همین دیگر پیش از اینکه فراموش شوی کنار پنجره می ایستی تا این بار بجای ستاره های خاموش، پرنده های خاموش از مقابلت عبور  کنند تا با آنها به گفتگو بنشینی اما نمی دانم از کجا شروع کنم   دیگر از ستار ه های خاموش و پرنده های خاموش اثری باقی نمانده است کنار پنجره را رها کن دیگر اینهمه ستاره و پرنده را می خواهی چکار اینهمه خاطره ها را هم به  کارهای عقب مانده ات برس و حجم عظیم دست نوشته های پراکنده ات را مرتب  کن …می دانم می خواهی بگویی اما نمی دانم از کجا شروع...

مطلب کامل

پنجره ی خورشید

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

پنجره ي خورشيد خيال بسته شدن دارد دوباره بازش کن پنجره را مي دانم که براي بستن دوباره باز مي کني مرا هم براي شکستن اما هنوز بر اين باورم که پنجره پنج حرف دارد چهار زاويه سه بخش و دو حالت باز یا بسته اما هنوز به دنبال پنجره اي هستم با دو بعد سياه و سفيد تا يادم بيايد بياد بياورم که بگويم به دنبال پنجره ای بي حرف و بي زاويه مي...

مطلب کامل

پنج تابلوی معرق

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

تابلوی اول: صورتی   نزدیک تر بیا مثل زمانی که لنز دوربین را تنظیم می کنیم برای عکس گرفتن من هم دارم عدسی چشمانم را تنظیم می کنم برای گرفتن یک عکس نزدیک تر کمی زیاد شد کمی به عقب خاطرات این دو روزه هزار ساله اند انگار خاطره پشت خاطره می آید تا حضورت را همیشگی کند چقدر زیباست تمام خاطره ها رنگ صورتی به خود گرفته اند   تابلوی دوم: نیلوفری   سئوال می کنم از خود باغبان این گلخانه ام مگر که سرتاسرش را جوانه ی گل نیلوفر و اطلسی نشاء کرده ا ند و من راه افتاد ه ام با شیشه ای گلاب بدست پای هر جوانه قطره ای آبگینه که خالی می شود از آب گونه ام کمک می گیرم تا فردا که  دو روز از دیروز جلو افتاده به تماشای گل های تازه بنشینم با کلامی خفته زیر لبانم که زمزمه کردنی است گفتنی اما نیست   تابلوی سوم: سبز   راهی که می شوی دلت می گیرد مثل زمانی که گمشده ای داری و نمی دانی چیست حس می کنی که فضا را موسیقی غریبی پر کرده و بندی از شعری در پسِ پشتِ خاکستریت تکرار می شود چیزی به ذهنت خطور می کند کنار جاده زیر نور نگه می داری خودکار سبز را از جیبت در می آوری کاغذ سفید هم که همیشه همراهت هست کاغذی بر می داری اما افسوس… آنچه را که می خواستی بنویسی از ذهنت پریده است تو هم به چمن خیس کنار جاده خیره می شوی و با خودکار سبز روی کاغذ سفید خطوطی عمودی و مایل، اما کوتاه که مثلا طرح سبزی چمنی است لگد شده و بعد به راهت ادامه می دهی همین…   تابلوی چهارم:  زرد   تنها که می شوم شعری از گذشته بیادم می آید بنام گل زنبق هر چقدر فکر می کنم به خاطر نمی آورم که گل زنبق چند برگ دارد اما بیاد می آورم شبدر را که گل نیست سه برگ دارد راستی… عشق هم که گل نیست نمی دانم که چند برگ دارد   تو می دانی؟…   تابلوی پنجم: کبود به رنگ کبوتر چاهی   نیمه شب است مطمئنی که دیگر پشت درکسی نیست یا نباید باشد در را می بندی قفل در را هم می اندازی اما صدای کوبه ی در ترا بسوی پنجره می کشاند راستی نمی دانی چرا؟ … آه ه ه ه ه ه آن کبوتر چاهی آنهم این ساعت با نگاهی...

مطلب کامل

عابر خسته

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

عابر خسته کنارِ برکه ی راکد با شاخه ی سبزی به دست تا درختی که به سایه اش   پاییز آمد… پاییز آمد تا برای عابر خسته پنجه ی دستانِ خشکیده ی چنار را بدوزد بهم تا شولایی مگر برای خواب زمستانیش   بانگ رحیل و بیدار باش قافله سالار عابر خسته را نویدِ تنهایی می داد و ما اما از ستیغ کوه سخن می گفتیم و تیزیِ تیغ و دست های بسته و عابر خسته با خنجری آخته بر نیام بهار و پاییز و زمستان -بی تابستان پیرامونی که  جهان را می سوزاند- به آمدن و رفتن مشغول و پر هیاهو در تابستانی که عابرِ خسته دیگر نبود   ای کاش عابرِ خسته من بودم شهریور...

مطلب کامل

تابستان که می آید

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

تابستان که می آید فقط به فکر زمستانت باش زمستان هم به فکر تابستان بیاد بیاور مورچه های آدمنما یا آدمهای کوچک مورچه قامت را از پنجره جدا شو و به بالا رها تا به آسمان برسی ببین که من تو هم حتی – بر گهای زرد ریخته بر حواشی خیابا نها را نمی گویم – من و تو هم حتی از پرِ پروانه کوچکتریم * * * به همین سادگی که باور نمی توانی اتفاق می افتد… اتفاق می افتد حتی اگر نخواهی و به ناگهان زیر پایت خالی می شود تا بر زمین خدا بیفتی البته اگر سزاوارش باشی * * * حرف و حدیث مورچه های آدم نما و تابستان و اتفاق نیفتاده را -که حتما اتفاق می فتد- بعدا مرور کن و حالا دستت را به دستم بده برای دوست داشتن و بیاد بیاور چند بار دلم را به دستت دادم برای شکستن * * * تابستان دارد تمام می شود به فکر زمستانت باش زمستان هم به فکر تابستان پیش از آنکه ثانیه های عمر… سهمیه بندی شوند شهریور...

مطلب کامل

با اشكهايم

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

– دلم مي خواهد هميشه زير باران قدم بزنم – چرا دلت مي خواهد هميشه زير باران قدم بزنى؟ – مرا به حال خودم بگذار   – با اشكهايم آسماني آبي مي سازم – با اشكهايت چگونه آسماني آبي مي سازي؟ – مرا به حال خودم بگذار   – با اشكهايم قايقي قهوه اي مي سازم – با اشكهايت چگونه قايقي قهوه اي مي سازي؟ – گفتم مرا به حال خودم بگذار   – با اشكهايم جنگل و جزيره مي سازم – با اشكهايت چگونه جنگل و جزيره مي سازي؟ – چند بار بگويم امشب مرا به حال خودم بگذار   اگر مرا به حال خودم بگذاري با اشکهایم درياچه اي مي سازم كه چادر آسماني آبي بر سرش كه جنگلي سبز در كنارش و در ميانش جزيره اي مرجاني و قايقي قهوه اي شناور بر سطح آبهايش   به همين خاطر است كه از اول شب فرياد می زنم مرا به حال خودم بگذار مگر نمي بيني پياله ي چشمانم لبالب از اشكهاي نريخته اند * * * – آخر نگفتي چرا دلت می خواهد هميشه زير باران قدم بزني؟ – برای اينکه بيشتر از سی سال است که می گريم و دوست ندارم تو نه، غريبه ای که از کنارم عبور می کند اشکهای مرا ببيند بهمن...

مطلب کامل