جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

از پنجره تا خدا و دست 2

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

كنار پنجره می نشينم و بازش مي كنم و مي خواهم از تو تا بيائي هر چه منتظر مي مانم تا….. خبري از تو نمي شود دست هايم را روبروي صورت مي گيرم و دعا مي كنم تا دو دقيقه تا دو ساعت تا دو روز …. … .. تا دو هفته، دو ماه، دو سال مي دانم كه هيچوقت نمي آیی …. … .. براي اينكه دارم احساس می كنم كه از همان دقيقه اول تا هميشه كنارم بوده اي بهمن...

مطلب کامل

از پنجره تا خدا و دست ۱

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

پنجره را باز كن تا خدا را صدا بزني تا بگوئي چقدر دوستش داري   اگر آن قدر كوچكي يا خسته كه دستت به دستگيره پنجره نمي رسد تا بازش كني آهسته خدا را صدا بزن تا پنجره را باز كند تا بگويد چقدر دوستت دارد دی...

مطلب کامل

دقایقی با خدا

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

بیداری را در خواب تجربه کن خواب را در بیداری خدا را با ابلیس * * * پوستواره ای شدی پوسته را رها ک ن هسته ی دوست داشتن فقط خداست   خدا به قالب پروانه ای ست پشت پنجره در پرواز پنجره را باز کن گوش شیطان را کر * * * دستت را دراز کن پنجره را باز خداست که همیشه پشت پنجره حضور دارد و لبخند می زند * * * از خدا مترس خدا که ابلیس نیست که از او بترسی به گونه ای باش در بودن و عمل که ابلیس از تو بترسد …که خدا نترسد * * * دستنوشته هایم را باد می برد نانوشته هایم را زمان از عشق که غفلت می کنم خدا را شیطان * * * به شیطان کوچک درونت بگو همیشه با خدا باشد * * * از شیطان مترس وقتی هنوز و تا همیشه دست خدا ترا نوازش می کند * * * خدا بزرگتر از آن است که با گفتن  “خدا بزرگ است” در مخیله ی کوچک تو بگنجد خدا را کوچک کن به هیئت پروانه ای سپس به پرواز پروانه ی کوچک پشت پنجره خیره شو تا بزرگی خدا را دریابی * * * آخر شب که خواب می آید به همراهش کلام کم می آورد درست مثل دید چشمهامان پیش از آنکه برای خواب ببندیمشان باش تا کلام آخر را… * * * خدا با چشم های بسته ترا می بیند تو با چشم های باز چرا فقط شیطان را می بینی؟ مهر...

مطلب کامل

عشق و خدا و رنج

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

گفتي تمام مي شود گفتم تمام شد گفتي عبور مي كند گفتم عبور كرد از ابرهاي به باران نشسته پرسيدم در سكوت نشستند رقصِ بر گهاي زرد پائيزي را هم كنارِ پياده رو ديدم و پله هايي كه ذوب مي شدند و پله هاي برقي   هنوز كنارِ خيابان بودم كه گفتم تمام مي شود گفتي تمام شد هميشه نصف و نيمه خنديديم هميشه نصف و نيمه گريستيم هميشه ذهنم آخر را از اول نيمه اول را هم از آخر *** آه آهن آهنگر *** بجاي اينكه مزرعه را سبز آهن پاره اي به دست گرفتيم بر سر يکديگر تا بر چمن سبز خون سرخ جاري شود و باز بجاي سبز سرخ و باز مثل روز اول نصف و نيمه خنديديم *** هميشه اول از آخر شروع مي شود   اگر بتوانم دستهاي كالم را ميان گلدانِ پشتِ پنجره مي كارم گلدانِ پشتِ پنجره ی  فردا را اما باد با وزيدن كوچكي شكسته   آشفته ام ( نه از هميشه بيشتر ) بر گهاي اولين روزهاي آخرين ماه پائيزي هم اما به نهايت زردي نشسته اند *** گفتي تمام مي شود گفته بودم سه گانه ی عشق و خدا و رنج هرگز تمام نمي شود آذر...

مطلب کامل

بدون اینکه بخواهم

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

بدون اینکه بخواهم به لحظه ی نبودن نزدیک می شوم بدون اینکه بخواهم به شاخه زیبای خاردار گلی دست می کشم و خارها همه سرخ می شوند   بدون اینکه بخواهم خدا را می بینم به همراه احساس شرم و خدا مرا نگاه می کند با نگاهی پر از عطوفت و بخشندگی   بدون اینکه بخواهم به لحظه ی نبودن نزدیک می شوم و احساس می کنم که با وساطت عشق به درگاهش آمرزیده ام فروردین...

مطلب کامل