جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

به همین سادگی

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

روی پارچه ای سیاه نامت را به رنگ سفید با سایه ی سبز روشن محصور در میان چند عبارت برای دلداری به… با چهار میخ روبروی ورودی به همین سادگی   هنوز در خیالِ بافتن کلاهی هستی با نخ کاموای سیاه رنگ و پیدا کردن کسی که این کلاه را به سرش بگذاری درست در لحظه ای که داری پیدایش می کنی همسایه ها دارند به خانواد ه ات کمک می کنند برای نصب پارچه ای سیاه مزین به نام تو روبروی ورودی به همین سادگی □ دلت می خواهد تو هم حضور داشته باشی و کمک کنی هنگام نصب پارچه سیاه روبروی ورودی اما نمی شود -کسی به تو هرگز توجه نمی کند- روبروی ورودی ایستاده ای و آنها را صدا می زنی حتی با فریاد کسی نمی شنود اما روح شده ای یا تصویر روح به همین سادگی   خسته از این همه سیاهی و از این پارچه که سیاه است پارچه ای سفید بر می داری به خیاط می گوئی اندازه ات را بگیرد دوختنش خیلی آسان است آنرا به تنت می کند □ حالا خانواده و آشنایان و همسایه ها ترا دوره کرده اند و… پس از اینکه خیالشان از بابت تو راحت شد به خانه برمی گردند و فراموش می کنند آنهمه هیاهوی روبروی ورودی را به همین سادگی   به آخر دنیا می رسم دارم… دوست دارم دایره ای پیدا کنم برای رقصیدن بر پیرامون آن تا به آخرِ دنیا تا زمانی که پارچه ای سیاه روبروی ورودی خانه به همین سادگی فروردین...

مطلب کامل

بادبزن

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

پنجره بادبزنی ست خدا به دستت داده مرتب که باز و بسته شود از هرمِ روز رها می شوی پشت پنجره بال های پروانه بادبزنی کوچک

مطلب کامل

کوچکتر از کوچک با بزرگترين

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

“ کجا هستي؟ جوابم را چرا نمی دهی؟” به خدا می گفتم “ خوابيده بودم” خدا گفت □ از خدا پرسیدم: “ مگر تو هم می خوابي؟” “همانگونه که تو مگر نمی دانستی؟ … مگر نمی دانستی من تو را از روی خودم خلق کرده ام؟” خدا می گفت □ تکرارکرد تکراری در سکوت و این گونه ادامه داد: “گاه آفريدنت آينه را روبرويم گذاشته بودم… می دانستم که شيطان سعی می کند در روانت رسوخ کند به اختيار خودت گذاشتم تقابل یا تسليم”   دیگر باره از خدا پرسیدم: “مگر تو مثل مني؟ مگر تو هم هر شب مثل من می خوابي؟” “مثل تو هستم من ولی در عجبم چرا اينقدر سئوال می کنی … چرا نمی گذاری برای لختی بخوابم؟” □ از خدا پرسیدم: “چقدر می خوابي؟” جواب داد: “بيشتر از هزار سال به وقت شما … به وقت خودم امشب تا فردا”   تازه فهميدم سرچشمه ی اينهمه ظلم و ظلمت از کجاست؟ خدا به معيار خودش هزار سال می شود که خوابيده من و ما به معيار خود چند صباحی بيداریم و درد می...

مطلب کامل

رویای نیم شبی پائیزی

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

خواب می دیدم خدا الهه گرما بود سردم بود پتوی نوازش بر سرم کشید برای اینکه دوباره به دنبال خواب هایم بگردم خوابم پریده بود اما تو هم رفته بودی و خدا هم و من مانده بودم و زمهریر پائیزی   هنوز خواب می دیدم ستاره ای دیدم به شوق پریدن تو بودی یا من یادم نیست خاطره ی خواب آب می شود در هرم هنوز نیامده ی آفتاب   از پنجره بالا پریدم و بالاتر رفتم مثل ماهی/پرنده ای بر اقیانوس آسمان شنا کردم گاهی اول شخص مفرد می شدم به ثانیه ای دیگر سوم شخص جمع جایتان خالی میان من و تو و او و ما و ایشان و آسمان وکهکشان بار خلواره ای در بذر کهنه ای مخفی بود تا جوانه ای زند برای برگ کوچک شبدری شدن که فراموشش کنی   رویا تمام شد و من بیدار برگ کاغذی برداشتم برآن پله ای نقاشی کردم بر پایین پله منتظر نشستم مگر خدا از بالای پله ظاهر شود زمانی طولانی گذشت و انتظار به سر آمد برای رفتن بسوی خانه براه افتادم پایم به شاخه ی شکسته ی درختی خورد افتادم و برخاستم روبرویم فرشته ای را دیدم که کاغذ سفیدی به دست دارد و دارد پلکانی را نقاشی می کند و مرا که کِز کرد ه ام از سرما بر پایین پله و نور از بالای پلکان برای گرم کردن من بسوی پایین آبشاروار جریان دارد * * * هنوز خواب بودم هنوز رنگ شیری خواب را می دیدم و بر زمینه ی آسمان بال می زدم تا از سر دلتنگی بسرایم هزاره ای گذشت بیدار شدم و شعری نوشتم دیگر نه خودم بودم نه خوابم نه خاطره اما هنوز خواب خدا را می دیدم الهه گرما   و من هنوز از سرما می...

مطلب کامل

چوب خطی برای خدا

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

چوب خطی به دست بگیر چاقو، نه به جای چاقو مدادهای رنگی سبز و قرمز… از غروب که عبورکردی به سیاهی شب که رسیدی روزت را مرور کن لحظه های با خدا بودنت را علامت سبز دقایق شیطانی را علامت سرخ … علامت های قرمز را از سبزها مِنها کن سبزها را از قرمز ببین که امروزت چگونه بود … خدا کند که خدایی گذشته باشد * * * ما همیشه به خار و خاشاک کنار راه خیره می شویم و عبور ابرها و شها بها را از دست می دهیم و کاش می دانستیم دیوِ درون ما برای حضورِ فرشته دیواری است شهریور...

مطلب کامل

آرزوهایت را به باد بده

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

خدا همین نزدیکی هاست اگر بگویم در قلبت است باور نمی کنی به زبانی دیگر می گویم که باور کنی یا به گونه ای دیگر سکه که بر زمین می افتد یا شیر یا خط است یا قلب می شود اما خدا همیشه خداست استوارتر از احساس تو که همیشه دوستش داری   انگار سخت تر شد پس ساده تر می گویم… خدا به تو نزدیک است که مثل مادر کنار تو می خوابد و موهایت را نوازش می کند گاهی هم موهایت را می کشد اما به مصلحت چرا که دوستت دارد * * * باز هم ساده تر می گویم برای گریختن از تاریکی و تنهایی پنجره را بازکن آن لکه ی سفید را می بینی که بر زمینه ی سربی آسمان از ابرهای دیگر دور افتاده است و مثل من یا تو احساس تنهایی می کند؟ آن لکه ابر سفید را می گویم که در متن تیره ی آسمان تنها افتاده پشت آن لکه ابرکوچک می دانی کیست؟   آرزوهایت را هر بارکه فرصت کردی به دست باد بده باد به سوی آن لکه ابرکوچک می رود تا آرزوی کوچکت را به دست خدا برساند تا واقعیتی بزرگ شود * * * شب سیاه است نمی خواهد و نمی گذارد نه اسب سفید نه ابر سفید را ببینی فردا برو کنار پنجره کسی که پشت ابر سفید پنهان شده ابر سفید را روبروی پنجره اطاق تو قرار داده است تا به تماشایش بنشینی نامش را بگویم یا خودت می دانی؟ خوداست * * * فرصت را ازکف مده آرزوهایت را به دست باد بده باد به پشت ابر سفید می رساند آرزوهایت را تا به دست خدا تیر...

مطلب کامل