جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

کاریکاتور 01

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 8, 2016

یک نوضیح گوتاه: همه گاریگاتور ها را حدود 45 سال پیش در زمان دانشجوئی کشیده ام . پس از اینکه کاریکاتور بالا در نمایشگاه در معرض دید دیگران فرار کرفت ، هنگام بازگشت به خوابگاه ، یکی از دانشجویان به من تذکر داد  که نوشتن کلمه ” ملت ” در زیر آن ضزوری نبود که خودش گویا است. من منکر نوشتن توضیحی زیر آن شدم ولی وقتی آنرا مجددا” نگاه کردیم ، دیدم یکی از تکه های شکسته پوسته تخم مرغ ( پایین و سمت راست ) ناخود آگاه به شکل کلمه ” ملت ” در آمده است. مفهوم کاریکاتور هم ملت است که همیشه زندانی است ، گویی همیشه با قفس به دنیا آمده است . . . . . . . . . .     کاریکاتور بالا از مانلی شریفیان . . . . .   . . کاریکاتوری از من در نشریه پیام پتروشیمی ، ویژه سال نو...

مطلب کامل

نقاشی شماره 01

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 7, 2016

تصویر برادرم که در 17 سالگی بردندش و خودش این نقاشی را ندید ( تابستان 1360 ) . . از آثار زمان دانشجوئی که بیشترشان از دست رفته لست . گوشه ای از خانه در زمان دانشجویی . سال 1348 کوی دانشگاه تهران . ا . نقاشی های بعد ، سبکی ابداعی در دهه 70 ا برای زلزله بم – 1382 . ناتمام .     چند طرح گرافیکی     کلمه سبز   مانلی...

مطلب کامل

یک داستان کوتاه

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 31, 2016

  قصه به سادگی آغاز شد . به اشتباه ، یک حرف به حروف اسمش افزودم و یک صفحه در پاسخم نوشت . وقتی که یک جمله در جوابش نوشتم ، کتابی چند صد برگی برایم فرستاد . حالا ، مدتی است که کتابخانه ام ، – که پر بود از دستنوشته های قدیمی- ، پشت یک کامیون ، در بزرگراههایِ بیابانی و پر خم و پیچ سرگردان است ؛ و او ، با پنهان کردنِ یک شماره از آدرسِ محلِ سکونتش، ادامۀ منطقیِ این داستانِ کوتاه را ، نا ممکن کرده است. 15 بهمن...

مطلب کامل

بي بي

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

یك روز در میـان هلهله آوردندش ؛ از مشهد . بي بي را مي گویم . بي بي كه روز هاي كودكیم را از قصـه مي انباشت . من و برادرانم را ، پهـلوي خویش جا مي داد ؛ و قصـۀ پیري هاي سبز و سرخ و سیاهش را براي ما مي گفت . اورا میان هلهله آوردند . او مشهدي شده بود . من و برادرانم و بچـه هاي فامیـل ، به خانۀ آنهـا رفتیـم . زنها مي آمـدند دسته دسته و چیـزي مي گفتنـد . مي نشستند و چیزي مي خوردند و مي رفتند . یك هفته كارشان فقط این بود . یك هفته رفت وآنها رفتند و به سر آمد این بازدیدها . انگار باز هم همه چیز مثل اول شد . ما بودیم و بي بي. گردا گرد او و چشم به دهانش؛ كه ذهن كودكانه مان را، با دور دستهاي دور وخوب و خواب گونه مي آلود . هیچ چیز تغییر نكرده بود . اما نه ، مردم بجاي بي بي ، « مشهدي بي بي » مي گفتند ؛ ولي ما نمي گفتیم. ما فقط بي بي را دوست داشتیم وغیر او را ، نه . ما شنیده بودیم كه مشهد شهر مقدسي است وآرامگاه امامي … اما، از لفظ مشهدي بي بي، بوي بیگانگي مي آمد و غربت . انگار از ما نیست . انگار اهل مشهد است و بوده و باید باشد . بي بي هنوز قصه مي گفت. من بزرگ تر شده بودم . من در میان قصه های او رشد كرده بودم و اكنون دستم به طاقچه (1) مي رسید . دیگر میان ما بچه ها، توپ بود وسیله بازي . میعادگاهمان كوچه خاك آلودمان بود با تیرِ چراغ برقي در حاشیه اش ؛ و هرگاه توپ هوس پشت بام مي كرد ، دستانمان را به بدنه تیر حلقه مي كردیم و پایمان را روي به دیوار، گام برمي داشتیم و مي لغزیدیم و به بالا مي رفتیم ؛ تا به پشت بام و .. توپ را به دست مي گرفتیم و مي آوردیم . دیگر، كمتر به خانه بي بي مي رفتیم. شرمنده مي شدم به بچه ها بگویم كه به قصه هاي او معتادم. ما تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودیم . آن روزها كتابهاي قصه اگر چه كم بود ؛ اما بود . من قصۀ كتابها را دوست نداشتم . انگار مسخ شده بودند. انگار قصه باید، فقط از زبان بي بي شنیده آید. از...

مطلب کامل

دلتنگی برای شیشه های رنگی

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

  حتی چشمهایم را که می بندم ، می توانم تخته های سقف را، درست همانگونه که هستند مجسم کنم وتعدادشان را بشمارم وبدانم کجایشان از تراوش آب لکه دیده وکپک زده است . حتی نوشته های روی آنها را که زمانی صندوق چای بوده اند بخوانم که با حروف لاتین، اسم شهرهائی نوشته شده است با وزن خالص و علائمی دیگر . باز می توانم با چشمهای بسته همان شیشه های رنگی بالای در را ببینم که در فرم کلی هلالی شکل خود بیست پنج سال تاریخ عمر مرا حمل می کنند ، وشیشه های در را که شکسته است وبجای آن ورقه های پلاستیکی نه چندان شفاف وظیفه جلوگیری ازسرمای بی سابقه را بعهده دارند . دو روز می شود که برف نیامده است اما هنوز آسمان پشت شیشه های شکسته ی در ابری است . ” می بخشین ، اطلاعاتی می خواستم در باره آگهی دو روز پیش روزنامه که لیسانس خواسته بودین .” عینکی نبود که عینکش را روی بینی اش جا بجا کند یا سیگاری نبود که سیگار را از روی لبش بردارد وبگوید : ” این فرم را پرکنید. شماره تلفن را هم حتما بنویسید . راستی، نگفتید چه کسی شمارامعرفی کرده ؟” فقط کمی روی صندلی چرخانش جا بجا شده بود . مرا هیچکس معرفی نکرده بود. نه مرا هوای ابری معرفی کرده بود ودر به در به دنبال کار پرسه زدن ، شبها روزنامه را از روزنامه فروشی سر محل کرایه کردن ودر زیر نور چراغ گردسوز به صفحه نیازمندیها زل زدن . زیرا دوهفته ای می شد که بدلیل دیرکرد پرداخت ، برق خانه را قطع کرده بودند. البته قبل ازقطع اخطاریه فرستاده بودند. باید خیلی هم ممنونشان بود که بفکر ما بودند ونامه را آنطور محترمانه تایپ کرده بودند وصبح زود که مادرم صدای چکش در را شنیده بود ونامه را به دستش داده بودند ،خیال کرده بود ازفلان شرکت، برای پسرش نامه آمده است که : “پیرو تقاضای کار جنابعالی متمنی است هرچه زودتر برای مصاحبه حضور بهم رسانید .” آدم وقتی چشمش را می بندد تا حافظه اش را امتحان کند وعلائم روی بسته های چای را از حفظ بخواند ، یا شیشه های رنگین وهلالی شکل بالای در را در ذهن مجسم کند که شبیه به آنها را در خوابهایش دیده است ، نه جای دیگر، افکار ترسناک ومایوس کننده ای در ذهنش ریشه می گیرد. حتی اگر مادر بخواهد اورا دلداری دهد وازغمش بکاهد وبگوید:...

مطلب کامل

در اتوبوس

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

  داستان کوتاه – طنز اتوبوس چه تند مي رود. انگار خسته نيست. له له نمي زند. مانند آن پير مردي كه باري بدوشش است و در طول جاده مثل يك سگ – يا از سگ كمتر- از خستگي مچاله شده و آب مي شود تمام تنش و چهرۀ پر از چينش را مي پوشاند. من، بي آنكه جم بخورم، جاده با تمام هيبتش از زير پاي من، در مي رود. خورشيد چشم را مي زند، البته ، وقتي كه سمت راست اتوبوس ، كنار پنجره نشسته باشي و به جانب جنوب سفر مي كني و پنجره باز باشد تا كه باد بيايد و باد پرده را به اعتصاب وا مي دارد. خورشيد چشم را مي زند، علي الخصوص، وقتي بهشت زهرا را مي بيني و خيل مردمان مرده پرستي را كه بر سر مزار مرده شان جمعند و شيون مي كنند. بيچاره آنكه مرد. بد شانس قوم و خويش و فك و فاميلش. آخر اگر كه سال گذشته مرده بود، خانواده و نزديكانش با افتخار و افاده به ديگران مي گفتند : “ ما مرده مان را دربهشت زهرا دفن كرده ايم ! “ . حتي اگر شانس بيشتري داشت و اولين متوفي در بهشت زهرا مي شد، شاید يك جايزۀ نفيس ، مثلا يك كفن از ابريشم ، نصيبش مي شد و باز ماندگانش در لوح خانوادگي ، اين افتخار را با آب و تاب حك مي كردند. هنگام بازديد در عوض تسليت به هم مي گفتند “ تبريك ! “ اما حالا چه افتخار و چه تبريكي ، در طول چند ماه در اين گورستان ، چندين هزار سر خر ـ ببخشيد ، مرده ـ پيدا شده . پس شايد بدين سبب تمام مرده پرستان غمگينند. حتي از دور مي توان كسالت و اندوه را ميان چهرۀ شان ديد. بگذار بگذريم . بگذار جلگه ها و كوه هاي دور دست ، يا آسمان غبار آلود را تماشا كنيم . خورشيد، پُر زننده است و چنين نمي ماند. خواهي ديد. يك ربع بعد ، مس گداخته خواهد شد. بعد از تب، در شيار ميان دوكوه ، آرام آرام گرد خود مي چرخد. خون قي مي كند و مي ميرد. عينا” همانكه مرد و در فراخناكي آن قبر تنگ و تيره تنش را تسليم كرم ها كرده است. مثل اينكه از ذهن من برون نمي رود آن قبرستان. اين سوي مي رويم. آن سو و آن سو تر، حتي تا قلمرو خورشيد. اما هميشه بازگشتمان به آن تنگناست....

مطلب کامل