دلتنگی برای شیشه های رنگی
حتی چشمهایم را که می بندم ، می توانم تخته های سقف را، درست همانگونه که هستند مجسم کنم وتعدادشان را بشمارم وبدانم کجایشان از تراوش آب لکه دیده وکپک زده است . حتی نوشته های روی آنها را که زمانی صندوق چای بوده اند بخوانم که با حروف لاتین، اسم شهرهائی نوشته شده است با وزن خالص و علائمی دیگر . باز می توانم با چشمهای بسته همان شیشه های رنگی بالای در را ببینم که در فرم کلی هلالی شکل خود بیست پنج سال تاریخ عمر مرا حمل می کنند ، وشیشه های در را که شکسته است وبجای آن ورقه های پلاستیکی نه چندان شفاف وظیفه جلوگیری ازسرمای بی سابقه را بعهده دارند . دو روز می شود که برف نیامده است اما هنوز آسمان پشت شیشه های شکسته ی در ابری است . ” می بخشین ، اطلاعاتی می خواستم در باره آگهی دو روز پیش روزنامه که لیسانس خواسته بودین .” عینکی نبود که عینکش را روی بینی اش جا بجا کند یا سیگاری نبود که سیگار را از روی لبش بردارد وبگوید : ” این فرم را پرکنید. شماره تلفن را هم حتما بنویسید . راستی، نگفتید چه کسی شمارامعرفی کرده ؟” فقط کمی روی صندلی چرخانش جا بجا شده بود . مرا هیچکس معرفی نکرده بود. نه مرا هوای ابری معرفی کرده بود ودر به در به دنبال کار پرسه زدن ، شبها روزنامه را از روزنامه فروشی سر محل کرایه کردن ودر زیر نور چراغ گردسوز به صفحه نیازمندیها زل زدن . زیرا دوهفته ای می شد که بدلیل دیرکرد پرداخت ، برق خانه را قطع کرده بودند. البته قبل ازقطع اخطاریه فرستاده بودند. باید خیلی هم ممنونشان بود که بفکر ما بودند ونامه را آنطور محترمانه تایپ کرده بودند وصبح زود که مادرم صدای چکش در را شنیده بود ونامه را به دستش داده بودند ،خیال کرده بود ازفلان شرکت، برای پسرش نامه آمده است که : “پیرو تقاضای کار جنابعالی متمنی است هرچه زودتر برای مصاحبه حضور بهم رسانید .” آدم وقتی چشمش را می بندد تا حافظه اش را امتحان کند وعلائم روی بسته های چای را از حفظ بخواند ، یا شیشه های رنگین وهلالی شکل بالای در را در ذهن مجسم کند که شبیه به آنها را در خوابهایش دیده است ، نه جای دیگر، افکار ترسناک ومایوس کننده ای در ذهنش ریشه می گیرد. حتی اگر مادر بخواهد اورا دلداری دهد وازغمش بکاهد وبگوید:...
مطلب کامل