جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

دلتنگی برای شیشه های رنگی

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

  حتی چشمهایم را که می بندم ، می توانم تخته های سقف را، درست همانگونه که هستند مجسم کنم وتعدادشان را بشمارم وبدانم کجایشان از تراوش آب لکه دیده وکپک زده است . حتی نوشته های روی آنها را که زمانی صندوق چای بوده اند بخوانم که با حروف لاتین، اسم شهرهائی نوشته شده است با وزن خالص و علائمی دیگر . باز می توانم با چشمهای بسته همان شیشه های رنگی بالای در را ببینم که در فرم کلی هلالی شکل خود بیست پنج سال تاریخ عمر مرا حمل می کنند ، وشیشه های در را که شکسته است وبجای آن ورقه های پلاستیکی نه چندان شفاف وظیفه جلوگیری ازسرمای بی سابقه را بعهده دارند . دو روز می شود که برف نیامده است اما هنوز آسمان پشت شیشه های شکسته ی در ابری است . ” می بخشین ، اطلاعاتی می خواستم در باره آگهی دو روز پیش روزنامه که لیسانس خواسته بودین .” عینکی نبود که عینکش را روی بینی اش جا بجا کند یا سیگاری نبود که سیگار را از روی لبش بردارد وبگوید : ” این فرم را پرکنید. شماره تلفن را هم حتما بنویسید . راستی، نگفتید چه کسی شمارامعرفی کرده ؟” فقط کمی روی صندلی چرخانش جا بجا شده بود . مرا هیچکس معرفی نکرده بود. نه مرا هوای ابری معرفی کرده بود ودر به در به دنبال کار پرسه زدن ، شبها روزنامه را از روزنامه فروشی سر محل کرایه کردن ودر زیر نور چراغ گردسوز به صفحه نیازمندیها زل زدن . زیرا دوهفته ای می شد که بدلیل دیرکرد پرداخت ، برق خانه را قطع کرده بودند. البته قبل ازقطع اخطاریه فرستاده بودند. باید خیلی هم ممنونشان بود که بفکر ما بودند ونامه را آنطور محترمانه تایپ کرده بودند وصبح زود که مادرم صدای چکش در را شنیده بود ونامه را به دستش داده بودند ،خیال کرده بود ازفلان شرکت، برای پسرش نامه آمده است که : “پیرو تقاضای کار جنابعالی متمنی است هرچه زودتر برای مصاحبه حضور بهم رسانید .” آدم وقتی چشمش را می بندد تا حافظه اش را امتحان کند وعلائم روی بسته های چای را از حفظ بخواند ، یا شیشه های رنگین وهلالی شکل بالای در را در ذهن مجسم کند که شبیه به آنها را در خوابهایش دیده است ، نه جای دیگر، افکار ترسناک ومایوس کننده ای در ذهنش ریشه می گیرد. حتی اگر مادر بخواهد اورا دلداری دهد وازغمش بکاهد وبگوید:...

مطلب کامل

در اتوبوس

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

  داستان کوتاه – طنز اتوبوس چه تند مي رود. انگار خسته نيست. له له نمي زند. مانند آن پير مردي كه باري بدوشش است و در طول جاده مثل يك سگ – يا از سگ كمتر- از خستگي مچاله شده و آب مي شود تمام تنش و چهرۀ پر از چينش را مي پوشاند. من، بي آنكه جم بخورم، جاده با تمام هيبتش از زير پاي من، در مي رود. خورشيد چشم را مي زند، البته ، وقتي كه سمت راست اتوبوس ، كنار پنجره نشسته باشي و به جانب جنوب سفر مي كني و پنجره باز باشد تا كه باد بيايد و باد پرده را به اعتصاب وا مي دارد. خورشيد چشم را مي زند، علي الخصوص، وقتي بهشت زهرا را مي بيني و خيل مردمان مرده پرستي را كه بر سر مزار مرده شان جمعند و شيون مي كنند. بيچاره آنكه مرد. بد شانس قوم و خويش و فك و فاميلش. آخر اگر كه سال گذشته مرده بود، خانواده و نزديكانش با افتخار و افاده به ديگران مي گفتند : “ ما مرده مان را دربهشت زهرا دفن كرده ايم ! “ . حتي اگر شانس بيشتري داشت و اولين متوفي در بهشت زهرا مي شد، شاید يك جايزۀ نفيس ، مثلا يك كفن از ابريشم ، نصيبش مي شد و باز ماندگانش در لوح خانوادگي ، اين افتخار را با آب و تاب حك مي كردند. هنگام بازديد در عوض تسليت به هم مي گفتند “ تبريك ! “ اما حالا چه افتخار و چه تبريكي ، در طول چند ماه در اين گورستان ، چندين هزار سر خر ـ ببخشيد ، مرده ـ پيدا شده . پس شايد بدين سبب تمام مرده پرستان غمگينند. حتي از دور مي توان كسالت و اندوه را ميان چهرۀ شان ديد. بگذار بگذريم . بگذار جلگه ها و كوه هاي دور دست ، يا آسمان غبار آلود را تماشا كنيم . خورشيد، پُر زننده است و چنين نمي ماند. خواهي ديد. يك ربع بعد ، مس گداخته خواهد شد. بعد از تب، در شيار ميان دوكوه ، آرام آرام گرد خود مي چرخد. خون قي مي كند و مي ميرد. عينا” همانكه مرد و در فراخناكي آن قبر تنگ و تيره تنش را تسليم كرم ها كرده است. مثل اينكه از ذهن من برون نمي رود آن قبرستان. اين سوي مي رويم. آن سو و آن سو تر، حتي تا قلمرو خورشيد. اما هميشه بازگشتمان به آن تنگناست....

مطلب کامل

راویِ شب

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

– شعر قصه – اول، لیوانی می آورم و کنار دستم می گذارم ، نه برای اینکه خونم به هدر نرود . برای اینکه کاشی و فرش خانه ، به تمیزیِ شبهایِ قبل باشد . عقربه و ترازویِ ساعت را هم ، مثل همیشه ، روی لحظۀ 10 و 10 دقیفه میزان می کنم . و هرچه را هم که در این پنجاه ساله جمع شده باشد، میان زباله دانِ گوشۀ آشپزخانه می گذارم . حالا همه چیز آماده است . البته ، پاره کاغذی را هم همیشه باید ، برای نوشتن خاطراتِ دقایق آخر ، آماده کرد . به سوم شخص پناه می برم ، که از نگاه ها مخفی باشم . با دوباره و چند باره شنیدن اخبار ، کمی هم می خندم . توصیه پزشکان هم است . لبخندِ نا بهنگامی ، از تولد کودکی خبر می دهد و چراغی در تاریکی . خدا، برای اینکه صدای ما ، از قفسۀ سینه بر نیاید . دروازه ای به رنگ صورت و به نام لب آفرید . وظیفۀ شنیدن تمام صدا ها را هم ، به گوشواره ای سپرد. صدا هم که تا ابد می آید. صدایِ همیشۀ آب و اذان . آب در نبردِ نا برابر با سنگ، سنگین تر از آهن می شود . آهنگ و سرود هم ، که در درازناک امشب هم خط حورده است . و گوشها و زبانهاهم دیگربار ، به دست کسانی سپرده می شوند ، که همیشه ناشنوا و لال بوده اند. همیشه باید میان فاصله ها سخنی گفت . گاهی هم سکوت فاصله ایجاد می کند . پرندۀ کوچکی جفتش را صدا می زند . برای رساندن دانه ای به ….. چرا دور می شوم ؛ مثل پنجره هائی که باز می شوند و بسته . بدونِ اینکه بودنشان را حس کنی . *** چکونه یبینم ، که عینکِ جهل، به چشمهایمان نهاده اند . شاید چند سا لی که بگذرد، کسی بتواند، میان دریان کویر و دریا، پنجرۀ خاطره را دوباره باز کند.نباید اینگونه باشد ولی همیشه از پرواز شب پر ه ها وحشت می کنیم و با عبور گزمه ها بخواب می رویم . درد، وقتی از شانه می گذرد تا به کتف برسد ، راه درازی رفته است یه سینه . سبنه هم که مثل همیشه پر از خلط است . دستِ آخر هم مثل عبور در شبی تازیکی، تا به قلب برسی . قلب هم که دردی هزار باره را به تجربه . رندگی ها...

مطلب کامل