طرح ها 02
...
مطلب کامل...
مطلب کاملطرحی از تصویر برادرم علی محمد شریفیان در 17 سالگی …. در سال 1360. طرح دیگری از او ترسیم کرده بودم بصورت دوایر متحد المرکز که از گلوگاهش شروع می شد؛ اما متاسفانه آن طرح گم شده است . طرحی با تقارن مرکزی که کلمه ” سبز ” را بوجود آورده است ( از بالا و پائین ) طرح ترسیمی زیر را سال 1348 کشیده بودم که تشکیل دو ردیف مربع هائی در آن بوجود می آید در هم تنیده ، که در حدود 53 درجه با یکدیگر زاویه دارند. روش ترسیم با استفاده از صفحه...
مطلب کاملیک نوضیح گوتاه: همه گاریگاتور ها را حدود 45 سال پیش در زمان دانشجوئی کشیده ام . پس از اینکه کاریکاتور بالا در نمایشگاه در معرض دید دیگران فرار کرفت ، هنگام بازگشت به خوابگاه ، یکی از دانشجویان به من تذکر داد که نوشتن کلمه ” ملت ” در زیر آن ضزوری نبود که خودش گویا است. من منکر نوشتن توضیحی زیر آن شدم ولی وقتی آنرا مجددا” نگاه کردیم ، دیدم یکی از تکه های شکسته پوسته تخم مرغ ( پایین و سمت راست ) ناخود آگاه به شکل کلمه ” ملت ” در آمده است. مفهوم کاریکاتور هم ملت است که همیشه زندانی است ، گویی همیشه با قفس به دنیا آمده است . . . . . . . . . . کاریکاتور بالا از مانلی شریفیان . . . . . . . کاریکاتوری از من در نشریه پیام پتروشیمی ، ویژه سال نو...
مطلب کاملتصویر برادرم که در 17 سالگی بردندش و خودش این نقاشی را ندید ( تابستان 1360 ) . . از آثار زمان دانشجوئی که بیشترشان از دست رفته لست . گوشه ای از خانه در زمان دانشجویی . سال 1348 کوی دانشگاه تهران . ا . نقاشی های بعد ، سبکی ابداعی در دهه 70 ا برای زلزله بم – 1382 . ناتمام . چند طرح گرافیکی کلمه سبز مانلی...
مطلب کاملقصه به سادگی آغاز شد . به اشتباه ، یک حرف به حروف اسمش افزودم و یک صفحه در پاسخم نوشت . وقتی که یک جمله در جوابش نوشتم ، کتابی چند صد برگی برایم فرستاد . حالا ، مدتی است که کتابخانه ام ، – که پر بود از دستنوشته های قدیمی- ، پشت یک کامیون ، در بزرگراههایِ بیابانی و پر خم و پیچ سرگردان است ؛ و او ، با پنهان کردنِ یک شماره از آدرسِ محلِ سکونتش، ادامۀ منطقیِ این داستانِ کوتاه را ، نا ممکن کرده است. 15 بهمن...
مطلب کاملیك روز در میـان هلهله آوردندش ؛ از مشهد . بي بي را مي گویم . بي بي كه روز هاي كودكیم را از قصـه مي انباشت . من و برادرانم را ، پهـلوي خویش جا مي داد ؛ و قصـۀ پیري هاي سبز و سرخ و سیاهش را براي ما مي گفت . اورا میان هلهله آوردند . او مشهدي شده بود . من و برادرانم و بچـه هاي فامیـل ، به خانۀ آنهـا رفتیـم . زنها مي آمـدند دسته دسته و چیـزي مي گفتنـد . مي نشستند و چیزي مي خوردند و مي رفتند . یك هفته كارشان فقط این بود . یك هفته رفت وآنها رفتند و به سر آمد این بازدیدها . انگار باز هم همه چیز مثل اول شد . ما بودیم و بي بي. گردا گرد او و چشم به دهانش؛ كه ذهن كودكانه مان را، با دور دستهاي دور وخوب و خواب گونه مي آلود . هیچ چیز تغییر نكرده بود . اما نه ، مردم بجاي بي بي ، « مشهدي بي بي » مي گفتند ؛ ولي ما نمي گفتیم. ما فقط بي بي را دوست داشتیم وغیر او را ، نه . ما شنیده بودیم كه مشهد شهر مقدسي است وآرامگاه امامي … اما، از لفظ مشهدي بي بي، بوي بیگانگي مي آمد و غربت . انگار از ما نیست . انگار اهل مشهد است و بوده و باید باشد . بي بي هنوز قصه مي گفت. من بزرگ تر شده بودم . من در میان قصه های او رشد كرده بودم و اكنون دستم به طاقچه (1) مي رسید . دیگر میان ما بچه ها، توپ بود وسیله بازي . میعادگاهمان كوچه خاك آلودمان بود با تیرِ چراغ برقي در حاشیه اش ؛ و هرگاه توپ هوس پشت بام مي كرد ، دستانمان را به بدنه تیر حلقه مي كردیم و پایمان را روي به دیوار، گام برمي داشتیم و مي لغزیدیم و به بالا مي رفتیم ؛ تا به پشت بام و .. توپ را به دست مي گرفتیم و مي آوردیم . دیگر، كمتر به خانه بي بي مي رفتیم. شرمنده مي شدم به بچه ها بگویم كه به قصه هاي او معتادم. ما تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودیم . آن روزها كتابهاي قصه اگر چه كم بود ؛ اما بود . من قصۀ كتابها را دوست نداشتم . انگار مسخ شده بودند. انگار قصه باید، فقط از زبان بي بي شنیده آید. از...
مطلب کامل