جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

خوشبختي

نوشته شده توسط به تاریخ ژوئن 14, 2018

روزي يك بار به تصويرم در آينه سلام مي كنم روزي دوبار به مغازه دار محله سلام مي كنم روزي سه بار به معده ام سلام مي كنم *** بسيار خوشبختم و فراموش كرده ام كه برادرم را براي هميشه برده اند فراموش كرده ام كه برادرانم كه برادرانم لبخندشان فراموششان شده است   16 شهريور 62...

مطلب کامل

جشن

نوشته شده توسط به تاریخ ژوئن 14, 2018

دو سال از هفده سال گذشت دو بار هفده سال گذشت   ***   دايره ي زندگي بر مدار زخم و زاري و و زوال مي چرخد   20 شهريور 62

مطلب کامل

آتش و باران

نوشته شده توسط به تاریخ ژوئن 14, 2018

قطرات آب به آهستگي فرو مي ريزند از شاخه هاي بي شكوفه لحظاتي پس از « باران »   ***   قطره هاي خون هم دقايقي چند پس از « آتش »   26 شهريور 62

مطلب کامل

گل مرگ

نوشته شده توسط به تاریخ ژوئن 14, 2018

  گل مرگ چهار گلبرگ دارد به نشانه چهار ميخ بر چهار بازوي صليب   گل مرگ چهار گلبرگ دارد به نشانه چهار گوشه تابوت و چهار ديوار اطاقم كه تابوتي مجلل است مزين به فرش و مبل و تابلوهاي ديواري   گل مرگ چهار گلبرگ دارد به نشانه زنگ ساعت در ساعت چهار صبح چهارشنبه در ساعت بيدارباش دژخيمان   در چهارراه ها نيز تنها صداي مرگ است كه گوش را مي آزارد   آذر 51...

مطلب کامل

چهل تيغ

نوشته شده توسط به تاریخ ژوئن 14, 2018

ايرانم با تيغ آخته چهل بار خونم را مكيده اند با اينهمه با اينكه سالخورده ام هنوز سر پا هستم   اسفند 67...

مطلب کامل

شولاي من كجاست مادر؟

نوشته شده توسط به تاریخ ژوئن 12, 2018

   به یهانه سرمای زود رس امسال مگر نه اينكه هر كس بايد صاحب اسمي باشد تا به آن بشناسندش يا بخوانندش، درست مثل هر گل، هر كوچه، هر كتاب، يا حتي هر ستاره و با هر حرفي هم شروع بشود، هيچ مهم نيست كه تمام حرفها از قامت الف متولد مي شوند، پس من چرا هنوز اسمي ندارم، يا داشته ام شايد و مثل هر چيز ديگري كه مي تواند گم بشود، درست در وسط يكروز طوفاني كه باد همه چيز را بهم مي ريزد و با خودش مي برد، نام مرا هم با خود برد، آنرا بر دوش خود گذاشت و پشت دشتهاي مشرقي، درست در جائي كه بادها معمولا آرام مي گيرند، رهايش كرد و اسم گم شده ام در گوشه اي غريب و مشرقي، ميان بيابان هنوز دارد دنبال صاحبش كه او هم گم شده مي گردد.                                                             شولاي من كجاست مادر؟   مگر نه اينكه ديوار بايد باشد تا بشود قاب پنجره اي را بر آن، پس چرا تمام اين پنجره هاي پريده رنگ را ميان زمين و آسمان،‌ رقصان تنها گذاشته اي، درست مثل مرده من كه بي مكعب تابوت باشد و از دسترس زمين بدور، يا مثلا مثل ستاره اي كوچك ميان اينهمه كهكشان نامتناهي و باز مگر نه اينكه تمام سياره ها، امروزه روز مثل آدم ها اسم و شماره و آدرس دارند و من كه مبدل به يك جسد كوچك شده ام، نه اسم، نه شناسنامه، نه حتي يك برگ كاغذ كاهي براي پاك كردن عرق از پيشاني نه از پشيماني                                                             شولاي من كجاست مادر؟   مگر نه اينكه نقطه آغاز پيدا كردن گم شدن است و گاهي گم كردن، پس چرا از پس اينهمه گم كردن خانه و اسم و گل و كوچه و آسمان و كتاب، هنوز ستاره اي را پيدا نكرده ام، هر چقدر كوچك، يا بومي كوچكتر كه با آبرنگ فقط بر آن نماد خانه اي را و اسمم را كه گم شده و گلها و كوچه هاي از كودكي گم شده را، كه با چهل سال فاصله و حتي پس از مرگ و سرماي زمهرير امسال و دست آخر، كبوتري را كه دنبال لانه اش مي گردد كه پشت برف گم شده، نقاشي كنم و كمتر از هزار سال روبرويش بنشينم و براي بار هزارم از خودم بپرسم: خودت را پيدا كردي يا سئوالي ديگر ، مثلا :                                                             شولاي من كجاست مادر؟   مگر نه اينكه اگر تمام نشده باشد و باز بنويسد...

مطلب کامل