جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

باد بزن

نوشته شده توسط به تاریخ مارس 31, 2021

پنجره باد بزنی ست خدا به دستت داده مرتب که باز و بسته شود از هرم روز رها می شوی *** پشت پنجره بالهای پروانه بادبزنی...

مطلب کامل

ترانۀ خاکستری

نوشته شده توسط به تاریخ مارس 29, 2021

بر سپیده دم آسمان دو کبوتر بال بر گشاده اند یکی بهار دیگری پائیز بر سیاهی این دفتر دو لکه ی سفید می بینم یکی سرخ یکی سبزِ سبز بر مدار عشق فقط دو سیاره باقی مانده است : پرنده ای که بال می گشاید و گربه ای که در کمین نشسته 25/12/92 _______________ با یاد « احمد شاملو » و « گابریل گارسیا لورکا...

مطلب کامل

سحر خیز بلوک

نوشته شده توسط به تاریخ مارس 29, 2021

گور بابای شب هنوز فردا صبح زود مثل همیشه پیرمردی که چهره مثل پدر دارد برگ های ریخته بر آجر فرش بلوک را جارو می کند و خاطرات شب را تا روز دیگری به زیبایی آغاز شود گور بابای شب *** پا را روی پا بینداز به تبلیغ ماشین لباسشوئی ماشین سواری ماشین های اداری و بخاری دیواری دل ببند گور بابای آسمان که زور می زند پرده ابر را بر طناب شهاب بیاویزد گور بابای دوست داشتن که هرچه زور زدم نفرت نشد پرنده ای بودم سرگردان بالم به شاخه تقدیر گرفت و شکست گور بابای تقدیر که به پیشانی پیرمرد نوشته تعظیم اما همیشه من اول به او سلام می کنم گور بابای عشق حتی پس از پنجاه همیشه محصول عشق نفرت بوده است آبان...

مطلب کامل

سنگفرش تولد

نوشته شده توسط به تاریخ مارس 29, 2021

در نظرگاه من مورچه کوچکترین است خدا بزرگترین * نه خدا نه مورچه خط قرمزی نیافریده اند خطوط قرمز را خودخواهان به صفحه کوچک زیستنم خط کشی می کنند * مورچه جشن تولد ندارند خدا نیز هم تولد و مرگ فاصله کوتاهی است در گاهواره زیستن تا قدمی برای عشق برداری * اگر عشق تنفس کوتاهی میان بودن و نبودن است بگذار در رگهایم مثل رودخانه ای جاری جاری شود * گهواره برای آرام کردن کودک است گاهواره برای میانسالی که گاهنامه زندگی را مرور کنی که سرشار از عشق است از نفرت هم * در نظرگاه من مورچه کوچکترین است خدا بزرگترین * از جنگی که دود و درد و دروغ بجا می گذارد خسته ام در آرزوی بودن مورچه ای هستم که بار سنگین کوچکی در پشتش دارد و جشن تولد ندارد یا پروانه ای که صبحدم متولد می شود شب می میرد * بخند وقتی که می خندی خنده ات جویبار زلالی می شود وقتی که گریه می کنی سیلی می شود که به زندگیم سیلی می زند جواد شریفیان 24 مهر...

مطلب کامل

علم بهتر است یا ثروت

نوشته شده توسط به تاریخ مارس 29, 2021

یک داستان کوتاه علم بهتر است یا ثروت جواد شریفیان احمد صبح که از خواب بیدار شد احساس ناراحتی می کرد. انگار که قرار است امروز اتفاق ناخوش آیندی برایش پیش می آید. با اوقات تلخی صبحانه را خورد. کت و شلوارش را پوشید و کتابهایش را برداشت و عازم دبیرستان شد. آنروز درس انشاء داشت . او همیشه در درس انشاء نمره بیست می گرفت. البته تمام انشاء ها را از روی مجلات یا کتابهای دیگر کش می رفت . سر کلاس انشاء دلشوره اش بیشتر شد. بعد از اینکه به عادت همیشگی انشائش را خواند و مورد تشویق دبیر قرار گرفت رفت و پشت میزش نشست. دبیر سوژه علم بهتراست یا ثروت را برای انشای هفته بعد تعیین کرد که این مسئله احمد را خیلی ناراحت ساخت. زیرا تا کنون در هیچ کتاب یا نشریه ای به این موضوع بر نخورده بود. به خانه که رسید تمام کتابها و نشریاتش را مرور کرد و چیزی پیدا نشد. به همین دلیل نهارش را نخورد. مادرش ناراحت شد و علت را پرسید. به او دلیل ناراحتیش را گفت. شب که پدرش به خانه آمد هم هنوز همان حال را داشت. پدر او را بسیار نصیحت کرد ولی بی نتیجه بود. بالاخره به او قول داد که برایش انشاء بنویسد. بعد از یک هفته شب که پدر به خانه می آید احمد از او می خواهد که انشاء را بنویسد ولی پدر می گوید من انشاء بلد نیستم .آخر داور کشتی را چه به انشاء نوشتن. وقتی احمد دوباره قهر می کند پدر مجبور می شود پشت میز بنشیند برای نوشتن. بالای صفحه می نویسد علم بهتر است یا ثروت ولی هرچه به مغزش فشار می آورد نتیجه ندارد. چرتش می گیرد و بخواب می رود. در عالم خواب طبق معمول می بیند که دونفر دارند کشتی می گیرند و او هم داور است. یادش می آید که نشسته بود برای نوشتن انشاء. خودش را از عالم خواب بیرون می آورد و مشغول فکر کردن می شود برای نوشتن موضوع. باز هم چرتش می گیرد و می خوابد. چند بار این بخواب رفتن و بیدار شدن تکرار می شود. بالاخره متوجه می شود روی لباس یکی نوشته شده علم روی لباس دیگری ثروت . دانشمندان یک سوی ورزشگاه نشسته و علم را تشویق می کنند و پولدارها هم سمت دیگر ثروت را . پدر احمد خوشحال می شود و منتظر می ماند که هر کدام برنده شوند او هم در...

مطلب کامل

دستمايه

نوشته شده توسط به تاریخ ژوئن 14, 2018

از بازديد خانه ام برمي گردم در آبادان كه فاصله چهار تا چهل سالكي زا در آن زيستم   ***   از بازديد خانه ام برمي گردم در آبادان و نهال نخلي كه كاشته بودم هفده سال پيش گوشه سمت چپ حياط حقيرمان و اين اشيايي كه به ريسمان و بر گردنم آويزان كرده ام ” دسته كليدي ” فانوسي شكسته ” عروسكي ” و پاره آجري تنها دستمايه سفرم هستند   ***   اگر تمايل داريد ديوانه ام بخوانيد اعتراضي نيست   اول آذر...

مطلب کامل