جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

حدیث دیگری از عشق

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

از هر زبان که می شنوم نامکرر است قصه آن دختر نابینا را می دانی ؟ که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » …. دلداده اش هم نا بینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست *** دلداده روی به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد هق هق کنان گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی » ————————————————— این متن به انگلیسی بدستم رسید  و من آنرا شعر گونه برایتان ترجمه کرده ام —————– جواد شریفیان...

مطلب کامل

بازهم به همین سادگی

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

روی زمینم در  راه رسیدن به خانه کنار بزرگراه ایستاده ام برای نوشتن سی دقیقه مانده به ساعت ده و ده دقیقه که عقربه های ساعت به شکل بالهای پر پرواز پرنده  ای  شوند یا انگار آسمان باشد که بال گشوده و مرا طلب می کند به آسمان چشم می دوزم به قصد دیدن ستاره ای که هنوز شماره ندارد – در قصه آمده که ستاره ها همه را شماره گذاری کرده اند – آسمان را غبار گرفته و چشمم چیزی نمی بیند **** به زمزمه زیر لب چیزی می گویم وردی/ دعایی در وزن فاعلن مفاعیلن یا مفعول فاعلاتن یا مثل زمانی در آینده که دوره ام می کنند با بانگ بلند لاالله الا الله وقتی که حادثه به سادگی اتفاق افتاده است *** به زمزمه شاید نام خداست که بر زبانم جاری می شود و زمزمه بزرگ و بزرگتر می شود و من کوچک و کوچکتر آنقدر کوچک که بر موج زمزمه – که حالا به قدر کافی بزرگ شده – سوار می شوم برای گردش در آسمان حالا دارم ستاره ها را که زیر پایم هستند نظاره می کنم برای یافتن ستاره ای که هنوز شماره ندارد و به ثانیه ای دیگر حس می کنم که روی زمین ایستاده ام به همین سادگی  ساعت 40: 21 شامگاه...

مطلب کامل

بال بال می زنم از نفرت به سوی عشق

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

             برای فروغ فرخزاد بال گرفت و رفت  مهمانی را پشت رفتنش تدارک گرفته بودند … بال گرفت و رفت و غوغائیان فریاد می زدند که می شناسیمش و از ماست  بال گرفت و رفت و از جنس آنها نبود …  بال گرفت و رفت نمی توانم تصور کنم که چند بار خواب علی کوچیکه را خوابیده بود و خواب دیده بود   و در بند رخت آویزان شده بود و زیرپوش شده بود و عشق را تجربه کرده بود 2 مرا چه به این حرفها  که طول زمین خدا به کدام ناکجا آباد می انجامد  و عشق مثل گلی مصنوعی  در تمام چهار راهها و در فروشگاههای زنجیره ای…  مرا چه به این افسانه  که مرگ را مثل انگشتری وقت تولد کودک  به انگشتش  می کنند ….  هنوز آسمان آبی دنبال خون سرخم می گردد  تا شنا کند در من  برای رسیدن به سرخی عشق  به آفتاب سرخم کن … از خاطرات هزار ساله می گذرم  آنقدر دور  که رشته های آبی رگهایم  مثل مارهای مرده  زمین سبز و آسمان آبی  را  مسموم می کنند … مرا چه به لبخند  وقتی عاشق هزاره دوم  هزار سال می شود که خوابیده است  ضیافت بزرگ امشبم را  برای خوش آمد کبوتر کوچکی  از جنس آن پری/پرنده غمگین  با آتش بازی در آسمان توپخانه                                                 کامل کن ……  به آخر می رسد و شنا می کند در من  شروغ می کند و شراع کشتی را می کشد                                                       بیرون از من از دریا گذشته                     خشکی های خیس را به پهلو می غلطد  به بیابان دوست داشتن سر می کوبد  در فروغ آفتاب و خاکستر هزار بار و خاکستر هزار بار و  خاکستر هزار بار 3 پس از عروجت هزار سال سکوت بود  هزار بار جدا می شدم  تا در هزاره سوم  تو دست عاشقانه ای شوی بر سر این جذامی هزار ساله  که خورشید را و پنجره ها را برویش بسته اند  خیابانها را هم ….  وقت زنگ زدن است تا مردی با رشته های آبی رگهایش زنگ خدا را  به صدا درآورد و از دختری بپرسد که هنوز ستاره ها را نگاه می کند و عشق  را از بد سگالی بیشتر می خواهد و پشت پنجره مثل فروغ خاور  آرام می رود … روحی است سرکش  خیابان از خشونت لبریز است 4 روزگاری که آرامش بود  پرنده ای عاشقانه پشت پنجره ها پرید  هنوز سایه اش را می بینم کودکی که حرفهای بزرگی می زد  بزرگی که کودکانه می اندیشید کودکی که از هفت سالگی...

مطلب کامل

چشم و پنجره و دست

نوشته شده توسط به تاریخ مارس 31, 2021

برای نیمای کوچک در انتظار دیدن چشمانت که آفتاب را به رنگ میشی درآورده اند چه قدر پشت پنجره ماندم *** به آسمان نگاه کردی _به آسمان که ابر داشت_ و آسمان به رنگ چشم های تو شد وقتی که ابر ببارد _می دانم_  قطره های باران مانند چشم های تو رنگینند *** به من نگاه کردی به پرده ها نگاه کردی به تخت خواب، میز، آینه _حتی_ به شاخه های گل قرمز و سفید و خانه یکسر به رنگ چشمانت شد در چشم های تو   _اما_ هنوز من و گیاه و آینه و آسمان  جائی نیافته ایم *** نگاه تو چه نرم و سبکبال است من، دیدن تمام پنجره های ندیده را به چشم های تو می سپرم و باز کردن تمام پنجره هائی که باز بایدشان می کردم به دست های کوچک تو  پائیز...

مطلب کامل

نشانه ها

نوشته شده توسط به تاریخ مارس 31, 2021

زهره ی آسمون کو چراغ کهکشون کو … کمی تا قسمتی عجیب امروز عصر زلزله ای کوچک آمد هشداری کوچک برای اینکه خدا را باور کنیم و با مهربانی مهربانتر باشیم *** به ساعتی دیگر به نیمکتی نشسته راه رفتن مورچه ها را دیدم بی هدف و به هر سو ولی گذار پر شتاب مورچه ای از شرق به غرب در خطی مستقیم و بدون انحراف آنقدر تا نهان شود از چشم برایم عجیب بود  *** به ساعتی دیگر هوا که تاریک شد منظره ای بدیع دیدم در غرب آسمان زهره کنار ماه قرار گرفته بود عکسی گرفتم که لرزش دست در آن نمایان است *** یک ربع بعد برای عکس گرفتن مجدد آمدم در همان نقطه از آسمان نه ماه بود نه زهره نه لکه ابری حتی بیاد این قسمت شعر بارون شاملو افتادم …. زهره ی آسمون کو ؟ چراغ کهکشون کو ؟ …. چراغ زهره سرده تو سیاهیا می...

مطلب کامل