راویِ شب
– شعر قصه – اول، لیوانی می آورم و کنار دستم می گذارم ، نه برای اینکه خونم به هدر نرود . برای اینکه کاشی و فرش خانه ، به تمیزیِ شبهایِ قبل باشد . عقربه و ترازویِ ساعت را هم ، مثل همیشه ، روی لحظۀ 10 و 10 دقیفه میزان می کنم . و هرچه را هم که در این پنجاه ساله جمع شده باشد، میان زباله دانِ گوشۀ آشپزخانه می گذارم . حالا همه چیز آماده است . البته ، پاره کاغذی را هم همیشه باید ، برای نوشتن خاطراتِ دقایق آخر ، آماده کرد . به سوم شخص پناه می برم ، که از نگاه ها مخفی باشم . با دوباره و چند باره شنیدن اخبار ، کمی هم می خندم . توصیه پزشکان هم است . لبخندِ نا بهنگامی ، از تولد کودکی خبر می دهد و چراغی در تاریکی . خدا، برای اینکه صدای ما ، از قفسۀ سینه بر نیاید . دروازه ای به رنگ صورت و به نام لب آفرید . وظیفۀ شنیدن تمام صدا ها را هم ، به گوشواره ای سپرد. صدا هم که تا ابد می آید. صدایِ همیشۀ آب و اذان . آب در نبردِ نا برابر با سنگ، سنگین تر از آهن می شود . آهنگ و سرود هم ، که در درازناک امشب هم خط حورده است . و گوشها و زبانهاهم دیگربار ، به دست کسانی سپرده می شوند ، که همیشه ناشنوا و لال بوده اند. همیشه باید میان فاصله ها سخنی گفت . گاهی هم سکوت فاصله ایجاد می کند . پرندۀ کوچکی جفتش را صدا می زند . برای رساندن دانه ای به ….. چرا دور می شوم ؛ مثل پنجره هائی که باز می شوند و بسته . بدونِ اینکه بودنشان را حس کنی . *** چکونه یبینم ، که عینکِ جهل، به چشمهایمان نهاده اند . شاید چند سا لی که بگذرد، کسی بتواند، میان دریان کویر و دریا، پنجرۀ خاطره را دوباره باز کند.نباید اینگونه باشد ولی همیشه از پرواز شب پر ه ها وحشت می کنیم و با عبور گزمه ها بخواب می رویم . درد، وقتی از شانه می گذرد تا به کتف برسد ، راه درازی رفته است یه سینه . سبنه هم که مثل همیشه پر از خلط است . دستِ آخر هم مثل عبور در شبی تازیکی، تا به قلب برسی . قلب هم که دردی هزار باره را به تجربه . رندگی ها...
مطلب کامل