جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

با آبگینه ای به دست

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

آبگینه ای به دست دارم برای ریختن آب گونه هایم مثل اینکه بخواهی خاطره ای را روانه کنی کنار خاطرات دیگر برای نگهداشتن در صندوقی فیروزه ای یا کوزه ای بلورین *** گفتم مثل اینکه … گفتم خاطره …. آه …. مثل اینکه خودم هم دارم خاطره می شوم امشب نه فردا هم نه پس فردا اما شاید ….. *** نمی دانم کدام خدای ظالم مرا به این گوشه از زمان پرتاب کرد که رنج لذت است که شادی در گریستن است که به عمر نوح نوحه باید سرداد *** وقتی تمام جهان لبریز از دروغ وخودخواهی و  پلیدی است وقتی فقط پژواک دوستتان دارم گفتن تو تردید است و نه گفتن است و نفرت شنیدن یک « نعم » از آن سوی آقیانوس های بزرگ نعمتی ست سترگ و آنوقت خدای ظالم  مهربان می شود و آب گونه هایت خشک می شود تا آبگینه را به کناری بگذاری برای ملالی دیگر *** آی کسانی که نمی بینمتان ولی بار ها با شما به گفتگو نشسته ام ابرهای کدورت کنار رفته اند  و ملالی نیست جز دوری دیدارتان ……………….....

مطلب کامل

دعوت به صلح

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

 برای تنهائیم بزرگ است کوچکترش کنید این مکعب را می گویم *** برای بخاطر آوردن خودم بزرگ است کوچکترش کنید آینه روبرو را می گویم *** برای دوست داشتن و نفرت حتی خیلی خیلی بزرگ بزرگ است این جهان را می گویم کوچکترش کنید تا بتوانم تمام انسان ها را سوسک ها را حتی به صلح و دوستی دعوت کنم...

مطلب کامل

ساعت چند است؟

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

دوست دارم بخندم یا شاید دارم می خندم راستی ! ساعت چند است ؟ *** شبتان خوش ممنون سه سال پیش از یک افغانی شنیدم که گفت : « یک جهان ممنون » عبارت جالبی بود برای من برای شما جالب نیست ؟ *** از انگشت شصت پا شروع کردم و داشتم می رقصیدم ازخواندن  حروف القبا شروع به دیدن کردم وای اگر نتوانم مجسم کنم که دیوارهای خانه های همسایه های دست راستی مان چه رنگی ست و بچه هایشان که هنوز رنگ مدرسه ندیده اند مداد را می  جوند یا به گونه ی شیئی زینتی زیر بالش مخفی می کنند … راستی  ساعت چنداست ؟ ….. *** دوست دارم بخندم بر این بازی … ابر می خندد اگر چه آفتاب  به گریه نشسته …. داغدار این تنهائی همیشگی هستم و درتلاش باخود تا ببینم ساعت چند است ؟ *** آنقدر بر زمین  پا می کوبم که آسمان روی سرم خراب شود تا نتوانم از هر غریبه ای بپرسم :به وقت افغانستان الان ساعت چند است ؟ *** دوست دارم بخندم دوست دارم کنار سفره ی شام قهقهه سر بدهم … قورمه سبزی آماده ی بلعیدن است خوشه ی انگور کنار سفره آنسو ترک در انتظار… و باز آنسو تر بمب های خوشه ای که برای چند ثانیه همه جا را روشن می کنند حتی مرا که سوی مرگ و سیاهی می روم راستی نگفتی ساعت چند است ؟ *** مرا ببینن که از کودکی به دامن مادری مرده  می پرسم : ساعت چند است ؟ *** چقدر سئوال میکنی؟ مگر نمی بی نی دارم مک می زنم به پستان مادرم که گلوله راه پستانهایش را بسته و دارم بجای شیر خونابه می خورم چقدر سئوال میکنی؟ *** مادرم هیچگاه ساعت نداشت بجای من و مادرم به مرز ایران اگر رسیدی از مرزبان بپرس : ساعت چند است ؟...

مطلب کامل

مردم نگاه دختر افغانی

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

دستم نمی رود که دوست بدارم یا دوست دارم که بگویم اما نمی توانم بگویم یا خیالی دیگر خیل خوابگرد های گمشده در مرزها در انتظار خوابیدنم هستند تا به پستوی خوابهای سیاهم پناه برند *** پائیز می آید و باران پائیزی هم همه چیز را و خاطره ها را…. دستمالی را به دستم بده بگذارش برای بعد پائیز قرن را *** هزار شب می شود که خواب نمی بینم دکتر گفت اینکه خیلی خوب است و من برای اینکه شب ها خواب بد نبینم روز های رنگ شب گرفته را تمام می خوابیدم تا خواب خاطره ها را تا شب راستی ! شب سیاه تر است یا مردم نگاه دختر افغانی ؟ *** نمی دانم امشب با کدام سیاه چشم افغانی پیمان بسته ام که به خواب نمی روم و یا اوست که شاید سر خوابیدن ندارد و مردم چشمهای سیاهش باز و بسته می شود و نمی گذارد خواب بد ببینم...

مطلب کامل

مناسبت نمی خواهد

نوشته شده توسط به تاریخ آوریل 1, 2021

 دنبال شعر گمشده ای می گشتم میان دستنوشته های گذشته این سه شعر  را کنار هم پیدا کردم …  پنج سال پیش نوشته بودم آنها را با دستخطی عجیب و لبریز از درد … « دستنوشته می تواند بیان کننده ی اندوه و احساس درون باشد ای کاش دستنوشته های حافظ و مولانا را می توانستم ببینم … دست نوشته های فروغ را دیده ام دست نوشته ای از شاملو را هم » *** داشتم  می  گفتم مناسبت نمی خواهد هر زمان که آسمان دلت ابری شد  ببار تا آبی شود … …. در روزهائی که افغانسان واقعا « افغانستان » بود آمیزه ای از بوی خون و باروت و هق هق و مرگ … مگر نمی دانی؟ تکرار می کنم : « م گ ر»  نمی دانی « م ر گ »  و  هق هق مثل نگاه و نفرت حتی خدا  همه بو دارند ؟ … مگربوی بهار را  نمی شنوی؟ مگر صدای باران را نمی  بوئی؟ مگربوی باران را نمی شنوی ؟ مگر صدای بهاررا نمی بوئی … می دانم که چیزی بیاد نمی  آوری  به خاطر نمی آوری… …. و کلام آخر اینکه بهار را  حد اقل سالی یکبار می بینم باران را هم هرشب که آسمان دلش بگیرد از اینهمه ظلم که بر زمین جاری...

مطلب کامل