جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

گلایه

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 3, 2016

به راهی پا گذاشته ام که دلخواهم نیست… *** به شانه ای امید بسته ام که تکیه گاهم نیست *** کوبه ی دروازه ای را می کوبم که پناهگاهم نیست *** سیاه چشمان هم « چشم سفید » شده اند من اما دیکر حتی هنوز و برای همبشه فرصت آهم نبست *** در چشم انداز هم هرچه نگاه می کنی قناری ها را می بینی که بر قناره ها آویزانند و دختران ده ساله به مقنعه های سیاه زیبا تر ازین تصویرها در نظرگاهم نبست *** پرنده ای پشت در به لحظه مردن افتاده اگر بمیرد خدا فراموشش کرده مرا سرزنش مکن گناهم نیست *** به دروازه ای رسیده ام که جز عبور از آن گریزگاهم نیست 16- 5 – 1391...

مطلب کامل

آسمان هميشه

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 3, 2016

نه آب مي خواهم نه آسمان را كليدي فقظ … كه قفل زندانم را بگشايم *** كليد خدا قفل را مي بندد دانه ي عشق اما مزرعه را روي شعاع زرد و خسته ي خورشد رقم مي زند *** آسمان هميشه دايره اي مي شود براي قطره ي باراني كه در ميان ندانستن مي چرخد *** بره ي كوچك را رها كنيد نه آبش دهيد نه خنجر تيز بر گلوگاهش بگذاريد تا به رنگ سبز بالاي پرچمش دلخوش باشد *** هنوز عاشقم اما…. تا فردا راه درازي نمانده است تا… كبريتي را بر آسمان شب آويزان كنم پلكاني روبرويم بگذاريد *** تمام برگها را نمي توانم ببينم تمام برگها را نمي توانم زندگي كنم تمام برگها را اما مي توانم دوست داشته باشم بهمن هشتاد و...

مطلب کامل

سیاهی هنوزهست

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 3, 2016

کوشش می کنم کابوس های دیشب هزارساله را به فراموشی بسپارم سپیده می دمد … اما سیاهی هنوز هست *** خیابان صبحگاهی از ازدحام و همهمه سرشار است دلال ها دلار را به قیمت ارزانتری به فروش گذاشته اند صدای آواز می آید ولی بازهم سیاهی هنوز هست *** کارنامه ی گردش خورشید بر مدار همیشگی به میانه رسیده کودکی از مدرسه برمی گردد با لبخندی خاموش بر روی لبانش زیرا سیاهی هنوز هست *** شعاع آفتاب عصرگاهی با حضور درختان و خانه ها و خیابانها و مردمی که در آمدن و رفتن هستند تابلوئی زیبا روبرویم قرار داده برای فریب دادنم -شاید- برای اینکه سیاهی هنوز هست *** در آستانه غروب خورشید لباس نارنجی رنگش را پوشیده من لباسی تیره به تن دارم اما سیاهی هنوز هست *** شب شده است کنار دکه ای برای خریدن سیگار می ایستم نگاهم به تیتر روزنامه ای می افتد : ” خرداد، ماه خبرسازی است ” آن روی سکه اما هیچ خبری نیست زیرا سیاهی هنوز هست خرداد 1391...

مطلب کامل

منظومه ی از “ش” تا “ب” < قسمت اول >

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 3, 2016

( از دفترهای قدیمی )   سخنی باید گفت این شنیدستم در کوچه ی ترس سخنی باید گفتن و سکوت را شکستن باید می توانم شاید بهتر آنست که از روز سخن گویم – در رویایش ای دریغا که شب است اکنون و نشانی از روز نیست پیدا این مهم نیست من از ایمان از عشق سخن خواهم گفت آوخ ، این نیز بدان سان *** شب محیطی است غم آور شب رفیقی است برادر …. کش دوستش داری – شب را می گویم – به سویش می آئی می پذیرد او نیز ترا می دانم اما می چکاند در خونت قطره قطره سم ترس مثل عقرب شب و تاریکی هول آور و سنگین است بی گمان مصلحت این است *** آمدم سویش من نیز آمدم ، با چه خیالی در دل و چه سودائی در سر …… شب برای روز این شعر سپید آگین ترجیع غم انگیزی است ای که می پرسی – بی آنکه بپرسی – ” شب چیست ؟ ” ای که در ظلمت جهلی دیریست کیستی ؟ کیست که می پرسد : ” شب چیست ؟ ” جز تو ، ای سایه کسی اینجا نیست توئی ، ای سایه ی من ؟ توئی ای هم قدم و همره دون پایه ی من ؟ که در این ظلمت ممتد که در این بحر سیاهی مغروقی بگذریم هر که هستی باش هر چه خواهی گو شب جاده ای طولامی است که ما می پیمائیمش – من و تو – اجبارا” تکرارا” هر شب با سواری ی خواب یا مهتاب …. نگهم خشکید از بس که شدم خیره به راه و نیامد خوابم در چشمان و نتابیدم بر هره ی پلکان مهتاب حالیا این مسافر که منم با کدامین حیله این ره طولانی را پیماید که نه خوابش آید در چشمان و نه مهتاب تواند تابیدن از پس اینهمه دیوار بلند یا که شاید ابری هست هوا در واقع مهتابی نیست *** سخنی باید گفت ……. ادامه...

مطلب کامل

منظومه ی از “ش” تا “ب” < قسمت دوم >

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 3, 2016

…… سخنی باید گفت… به که بشمارم در خویش دقایق را من که در زاویه ی رنجم اکنون سخن از زاویه ها ثانیه هاست بارها شاهد چرخیدن دو پیکان در میدانی بودستم و چه بسیار کسان را دیدم می بینم که همه ، همهمه گر ، همدیگر را آگه می کردند که ، چو این زاویه ها – زاویه ی فاصله ی عقربه ها – صفر شوند – چندمین بار نمی دانم – می شود معجزه ای حادث …. من چه بسیار به این معجزه گر عقربه ها بوده ام خیره من هزاران بار این زاویه ها را دیدم حاده شد منفرجه منفرجه شد حاده شد صفر و نشد حادث آن معجزه ی موعود جز اینکه هماغوش شدند آن دو لختی *** من چه بسیار نگه شان کردم و همیشه دیدم عقربه های زهری نیش عقرب سان در رگ آبی و کمرنگ فضا سم فرو کردند و کردندش آلوده *** دیده ام بسیاری را که نمی دانستند هفته مفهومش چیست و ز رمز ساعت نا آگه شبشان چون روز لیک آنانی که ریز و درشت بود آویزان در خانه ی شان هرگوشه ساعت ها روزشان چون شب *** بوده ام شاهد در شب پیرمردانی را نیز که با شهوت چشم بر عقربه و گوش به زنگ که مبادا باشد ساعتشان نا میزان وز زمان پیش افتند آنان یا پس هر کسی بیندشان پندارد انتظاری ممتد یخ زده در دیده ی شان انتظار دیدن دیدن لحظه ی مرگ *** شب حدیثی است بسی گستاخانه بوده ام شاهد من خیل زنانی را که ….. ادامه دارد…...

مطلب کامل