شولاي من كجاست مادر؟
به یهانه سرمای زود رس امسال مگر نه اينكه هر كس بايد صاحب اسمي باشد تا به آن بشناسندش يا بخوانندش، درست مثل هر گل، هر كوچه، هر كتاب، يا حتي هر ستاره و با هر حرفي هم شروع بشود، هيچ مهم نيست كه تمام حرفها از قامت الف متولد مي شوند، پس من چرا هنوز اسمي ندارم، يا داشته ام شايد و مثل هر چيز ديگري كه مي تواند گم بشود، درست در وسط يكروز طوفاني كه باد همه چيز را بهم مي ريزد و با خودش مي برد، نام مرا هم با خود برد، آنرا بر دوش خود گذاشت و پشت دشتهاي مشرقي، درست در جائي كه بادها معمولا آرام مي گيرند، رهايش كرد و اسم گم شده ام در گوشه اي غريب و مشرقي، ميان بيابان هنوز دارد دنبال صاحبش كه او هم گم شده مي گردد. شولاي من كجاست مادر؟ مگر نه اينكه ديوار بايد باشد تا بشود قاب پنجره اي را بر آن، پس چرا تمام اين پنجره هاي پريده رنگ را ميان زمين و آسمان، رقصان تنها گذاشته اي، درست مثل مرده من كه بي مكعب تابوت باشد و از دسترس زمين بدور، يا مثلا مثل ستاره اي كوچك ميان اينهمه كهكشان نامتناهي و باز مگر نه اينكه تمام سياره ها، امروزه روز مثل آدم ها اسم و شماره و آدرس دارند و من كه مبدل به يك جسد كوچك شده ام، نه اسم، نه شناسنامه، نه حتي يك برگ كاغذ كاهي براي پاك كردن عرق از پيشاني نه از پشيماني شولاي من كجاست مادر؟ مگر نه اينكه نقطه آغاز پيدا كردن گم شدن است و گاهي گم كردن، پس چرا از پس اينهمه گم كردن خانه و اسم و گل و كوچه و آسمان و كتاب، هنوز ستاره اي را پيدا نكرده ام، هر چقدر كوچك، يا بومي كوچكتر كه با آبرنگ فقط بر آن نماد خانه اي را و اسمم را كه گم شده و گلها و كوچه هاي از كودكي گم شده را، كه با چهل سال فاصله و حتي پس از مرگ و سرماي زمهرير امسال و دست آخر، كبوتري را كه دنبال لانه اش مي گردد كه پشت برف گم شده، نقاشي كنم و كمتر از هزار سال روبرويش بنشينم و براي بار هزارم از خودم بپرسم: خودت را پيدا كردي يا سئوالي ديگر ، مثلا : شولاي من كجاست مادر؟ مگر نه اينكه اگر تمام نشده باشد و باز بنويسد...
مطلب کامل