شامگاه ۱۶/۵/۸۶
ابر برای بارش نیامده بود کاغذ سفیدی شد که اسم ترا بر آن بنویسم *** نهال خاطره هایم را با چشم آب می دهم تا درخت تنومندی شود تا در سایه اش بخوابم فکر می کنم که فردا از امروز و هنوز و همیشه برای گفتن دیر تر است *** وقتی که مرگ دق الباب می کند برای نوشتن شتاب می گیرم .. وقتی که تو نمی شنوی نمی خوانی پا سست می کنم و مداد را نجار وار پشت گوش می گذارم *** سهم من و تو از ثانیه های باقی مانده چقدر است مگر که به نفرت بگذرد … فراموش کن *** بال اعتماد سنگین شده سبکبالی خدا را صدا بزن...
مطلب کامل