چهار سویی در سکوت شب
مهتابی امشب
از همیشه رنگین تر است
با بار خاطره ای از همیشه سنگین تر…
هر دردی هم کوچک
به دروازهِ ای تا درود و رهایی
***
هر ضربۀ شلاق
بوسه ای است
که تا انسان خدا شود
ما همه اما
خدایانی غمناک
مانندِ موجی سهمناک
که کودک کوچک ِ قایقرانی را
نه خدا
که به ناخدا
***
شکفتن این لحظه ، نه
که با حضور درد هزار ساله
آغاز می می شود
و سر انجامش دردی دیگر است
***
بالم توان پریدن ندارد
احساسم
سرِ پر کشیدن
و غول ندانستن
بر سراسر ِشب
دامن برگشاده است
***
فراسوی خاطره ات
بوی تنهایی شبی سیاه می ذهد
سناره ها را
فرا روی خاطره بگذار
گوشواره ای از سکوت به گوشت بگذار
برای اینکه صدایی نشنوی
خدا را هم
به فراموشی بسپار
در میانۀ پلکانی که به بالا می رود
یه بسوی تباهی
***
به قدری آرام است شب
که تند تر از همیشه می می گذرد
چرا چهار را ه بسته اند
در این خیابانهای خالی از عبو ر؟
…
پنجره ها را به رنگ صورنی قدم بزن
و راه کوچکی از میان کوچه خاموش
برای نفس گرفتن تا مرگ
….
نفس کشیدن در تنهایی
شاید
زیباترین گزینه است
…
آسمانی آسمان اما
دریغا که
از مهتاب سرد و بی رونقِ ستاره می گذرد
25/12/91