بي بي
یك روز در میـان هلهله آوردندش ؛ از مشهد . بي بي را مي گویم . بي بي كه روز هاي كودكیم را از قصـه مي انباشت . من و برادرانم را ، پهـلوي خویش جا مي داد ؛ و قصـۀ پیري هاي سبز و سرخ و سیاهش را براي ما مي گفت . اورا میان هلهله آوردند . او مشهدي شده بود .
من و برادرانم و بچـه هاي فامیـل ، به خانۀ آنهـا رفتیـم . زنها مي آمـدند دسته دسته و چیـزي مي گفتنـد . مي نشستند و چیزي مي خوردند و مي رفتند . یك هفته كارشان فقط این بود . یك هفته رفت وآنها رفتند و به سر آمد این بازدیدها .
انگار باز هم همه چیز مثل اول شد . ما بودیم و بي بي. گردا گرد او و چشم به دهانش؛ كه ذهن كودكانه مان را، با دور دستهاي دور وخوب و خواب گونه مي آلود . هیچ چیز تغییر نكرده بود . اما نه ، مردم بجاي بي بي ، « مشهدي بي بي » مي گفتند ؛ ولي ما نمي گفتیم. ما فقط بي بي را دوست داشتیم وغیر او را ، نه . ما شنیده بودیم كه مشهد شهر مقدسي است وآرامگاه امامي … اما، از لفظ مشهدي بي بي، بوي بیگانگي مي آمد و غربت . انگار از ما نیست . انگار اهل مشهد است و بوده و باید باشد .
بي بي هنوز قصه مي گفت. من بزرگ تر شده بودم . من در میان قصه های او رشد كرده بودم و اكنون دستم به طاقچه (1) مي رسید . دیگر میان ما بچه ها، توپ بود وسیله بازي . میعادگاهمان كوچه خاك آلودمان بود با تیرِ چراغ برقي در حاشیه اش ؛ و هرگاه توپ هوس پشت بام مي كرد ، دستانمان را به بدنه تیر حلقه مي كردیم و پایمان را روي به دیوار، گام برمي داشتیم و مي لغزیدیم و به بالا مي رفتیم ؛ تا به پشت بام و .. توپ را به دست مي گرفتیم و مي آوردیم .
دیگر، كمتر به خانه بي بي مي رفتیم. شرمنده مي شدم به بچه ها بگویم كه به قصه هاي او معتادم. ما تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودیم . آن روزها كتابهاي قصه اگر چه كم بود ؛ اما بود . من قصۀ كتابها را دوست نداشتم . انگار مسخ شده بودند. انگار قصه باید، فقط از زبان بي بي شنیده آید. از هر فرصتي براي رفتن به منزل بي بي استفاده مي كردم. وقتي برادرانم نبودند. وقتي كه دوستانم براي بازي نیامده بودند. وقتي كه …….. من به خانه اش مي رفتم . مي رفتم، تا سر بزرگ وپیرش را به حركت در آورد . با شور و شوق قصه بگوید و با دستهایش ، بافتنی ببافد. آرزوها تمام شدني نبود . آرزوي دیدن بي بي و گوش دادن به قصه هاي همیشگي اش . و روز ها هم در آمدن و رفتن بودند. یك روز، وقتي که میان قصه هاي او شنا مي كردم و او یك ریز حرف مي زد و مي گفت ، در زدند . دو نفر از شهرداري آمده بودند ، گفتند : خیابان جدید، قسمتي از خانه را در بر مي گیرد. تا چند روز دیگر دست به كار مي شوند. همین را فقط ؛ گفتند و رفتند.
بي بي درخت ها را دوست مي داشت، باغچه ها را نیز. من هم هر روز ، در آب دادن به شمعداني ها و باغچه ها به او كمك مي كردم . بي بي بچه نداشت . گلها ، بچه هاي او بودند . خیابان جدید در مسیرش گلها را نابود كرد. بي بي اندوهگین شده بود. حتي مریض شد. اما، چه فایده؛ كه در آخر، نصف باغچه و حیاط، جزء خیابان شد ؛ تا در آن خیابان، در سالهاي سال بعد، وقت غروب ، با دوستان قدم بزنیم و گفتگو .خانه هاي دیگر هم تغییر یافتند و چهرۀ شهر ما عوض شد.
یك روز از همان روزها، كه قسمتي از دیوارِ خانۀ بي بي را خراب كرده بودند ، صداي افتادن كسي را شنیدیم. تنها بودیم. وحشت كردیم. شاید كه دزد باشد . شخصي كه از سرِ دیوار به این طرف پریده بود ، خودرا پشت تنۀ درختِ توت رساند و پنهان شد. ما بیشتر به وحشت افتادیم . بي بي ، رنگش سفید شده بود. شاهزاده اي كه درمیان قصۀ او اسب مي تاخت تا به جنگ دشمن رود، در ذهنش بلاتكلیف بود كه برود یا بماند. و ماند و دید كه ما كوچكترین حركتي نكردیم؛ ورنگ چهره هردویمان سفید شده بود . اگر دزد چاقو داشت، چه كسي مارا كمك مي كرد. شاهزاده كه شمشیر داشت. اما ، او فقط در قصه بود. او تنها مي توانست دزدان افسانه اي را بكشد . ما هاج و واج بودیم. تا اینكه دزد از پس تنه درخت بطرف ما آمد. نزدیكتر كه شد شناختمش، برادرم بود. مي خواست كه ما را خندانده باشد . بي بي خیلي ترسیده بود . یك ساعت طول كشید تا به حالت عادي بر گشت. من با برادرم دعوایم شد و قهر شدیم . شش ماه طول كشید، تا اینكه بي بي مارا آشتي داد.
من باز قد كشیدم و به دبیرستان رفتم . دیگر نمي توانستم در ظهرهاي تابستان از پناه سایۀ باریك دیواري كه هر روز كوچكتر مي شد عبور كنم و خورشید برمن نتابد . در روشني بودم . به تیررس رسیده بودم . دیوارها كوتاه تر شده بودند، حالا دیگر دستم به رف (1) مي رسید . در من نشاط كودكي تحلیل رفته بود. مي گفتند عوض شده ام . اما من، هیچ نمي گفتم . تنهائي را دوست داشتم. دیگر قصه هاي كتابها ، آنقدرها برایم بي روح نبودند. با بچه هاي همسال هم كمتر به بازي مي رفتم و این برایشان عجیب بود . سیزده ساله بودم. دوست داشتن را دوست داشتم ، و كودكانه عاشق شدم. مثل آدمهاي قصه شده بودم. پري كوچكي را براي خود ساخته و پرداخته بودم و به او فكر مي كردم و براي دیدنش با سكه فال مي گرفتم. اگر شیر مي آمد او هم مي آمد. اما همیشه كه شیر نمي آمد.
شیر یا خط خسته ام مي كرد . یكروز از بچه ها فال با ورق را یاد گرفتم. ما در خانه مان ورق نداشتیم . پدرم مي گفت ورق كتاب دعاي شیطان است و دست زدن به آن معصیت دارد . من، پنهاني از چشم پدر، یك دست ورق خریدم ده تومان . مقداري از پولش را از بي بي گرفته بودم . از آن به بعد به زیر زمین خانه مان مي رفتم. پنهان از چشم همه، حتي برادرانم ، فال مي گرفتم . ورق ها را همیشه در پشت آینه بزرگي كه در طاقچه بود، پنهان مي كردم. هیچكس بو نمي برد. اما وقتي از اینكه مدام به زیرزمین مي رفتم وكارهایم اسرارآمیز جلوه مي كرد و به من مظنون شدند؛ دیگر براي فال گرفتن باید به خانه بي بي مي رفتم و رفتم. روزهاي تابستان، تخت را كنار حوض قرار مي دادند. عصرها روي تخت مي نشستیم . او باز هم برایم قصه مي گفت و من فال مي گرفتم . گاهي بفكر فرو مي رفتم . در آن لحظه، مي رفتم توي حال و هواي فوارۀ حوض كه به بالا مي رفت و پائین مي آمد؛ و ماهي ها كه پشت دیوارهاي جلبكي با هم قایم موشك بازي مي كردند.
بي بي چه خوب بود .مي گفت ورق حرام است ، اما هرگز به پدرم نگفت كه من یك دست ورق خریده ام . و من باز با ورق فال مي گرفتم. گاهي هم او ، با دستهایش ، با دستهاي پیر و بزرگش، براي من فال مي گرفت . آستین دست چپش را بالا مي زد ، انگشت وسطي دست راستش را روي انگشت وسطي چپش مي گذاشت . انگشت شست دست راست را مي كشید انگار مي خواست كف دست چپش را وجب كند. حالا انگشت شست دست راست، روي نبض دست چپ قرار گرفته بود. انگشت وسط دست راست جا بجا مي شد روي همان نقطه اي كه حوالي نبض دست چپ ، پیدا كرده بود. كف دست راست دوباره كشیده مي شد. تا انگشت شست دست راست، برسد به انحناي ساعد و بازو. چیزي زیر لب مي گفت و دست روئي ، مسیر آمده را برمي گشت. آنگاه انگشت وسطي بالائي از انگشت زیري، گاهي عقب تر آمده بود ، گاهي جلو تر . بدین گونه ، یا فال خشك بود و بد ” وقتي كوتاه تر مي شد” . یعني كه آن پریوار را نمي بینم . یا جلو تر و فال خوب. وقتي كه از من سئوال مي كرد: فال براي چیست ، مي گفتم براي قبول شدن در امتحانات . اي كاش همیشه در امتحانات قبول مي شدم !!!
یك روز ، آب حوضِ بزرگِ خـانۀ بي بي قطع شد . فواره از اوج افتاد . آب مـاند و گندیـد. سید جعفر ، شوهر بي بي ، به خانه هاي بالادست سر زد . آب آنها هم قطع شده بود. مسیر آب را عوض كرده بودند . آب به میدان جدید شهر كه فواره پر اوجي داشت، مي رفت. حوض حیاط خانۀ بي بي خشك شد ، ماهي ها مردند . از آن پس براي آب دادن به شمعدانیها هم ، باید از چاه مي كشیدیم .پس از آن ، هرروز عصر دور میدان جدید شهر ، با بچه ها مي ایستادیم. به فواره عظیمي كه تصویر فواره هاي كوچك بسیاري بود ” كه از حیاط هاي كوچك دزدیده بودند ” ، خیره مي شدیم ؛ و به آمد و رفت مردم و پسرها و دخترها و آنكه پریوار بود . در روزهاي کودکی از صبح تا غروب زندگي كرده بودم ، اكنون فقط لحظات عمرم همان دو ساعت غروب بود كه در خیابان پرسه مي زدیم و گپ با دوستان .
یك شب، وقتي كه بي بي به نماز ایستاده بود، با هیكل شكسته و پیرش؛ و من فال مي گرفتم؛ از پشت در صداي غریبي آمد . مثل صداي سایش شیئي به شیشه . صدا دو باره تكرار شد؛ شدیدتر. كسي آن سوي شیشۀ در نبود. ما وحشت كردیم. بي بي، دیگر نماز نمي خواند . نشسته بود ، هاج و واج ، با دهان و چشمهاي باز و آن نقطه در را نگاه مي كرد . آنگاه دیدیم ، كسي كه پشت در خود را پنهان كرده بود، برخاست . از پشت شیشۀ در مي توانستیم ببینیمش. لباس سفیدي بر تن داشت. مثل كسي كه از عالم مرده ها آمده باشد. صورتش در تاریكي بود ، من گیج و مات شده بودم. آن كسي كه پشت شیشه با لباس سپید ایستاده بود ، آمد جلوتر . و صورتش از تاریكي بیرون آمد. اورا شناختم . برادرم . من به خود آمده بودم . اطراف را نگاه كردم و بي بي را دیدم كه به صورت روي قالي نخ نما افتاده بود . بي آنكه چیزي گفته باشد ، از حال رفته بود. نبضش نمی زد . انگار مرده بود “زبانم لال “. همسایه ها و مادرم آمدند . خانه شلوغ شد . برادرم گریخته بود، وقتي كه دیده بود ، تفریحش نیمه كاره مانده است .
هفته ها طي شد. خیلي ها آمدند به عیادتش . دكترها هم آمدند . حالش خوب نمي شد ، دو روز سرِ پا بود و یك هفته بستري . دیگر براي من قصه نمي گفت. حتي، با دستهاي لرزانش هم برایم فال نمي گرفت . در ذهنم پري گم شده بود. مي گفتند بي بي هول كرده و ترشي خورده رویش . من، دیدم كه هول كرد ، اما ندیده بودم كه ترشي بخورد . خودش مي گفت عمر زیادي از من نمانده . گاهي كه حالش خوب بود ، هوس مي كرد برایم قصه بگوید . در قصه هایش جاي دیوها و پریزاد ها ، جاي دزدها و حاكم ها عوض شده بود ، دیوها نیكو كار شده بودند و فرشته ها بد كار ، كاریش نمي شد كرد . وقتي قصه مي گفت، بیشتر رنج مي كشیدم. ولي مجبور بودم گوش كنم كه خوشحالش كنم . من با برادرم باز دعوایم شد، مدتي قهر بودیم. تا اینكه باز بي بي مارا آشتي داد.
یك روز در میان غلغله بردندش . بردند و در میان گور به خاك سپردندش. یك هفته بیشتر شاید، زنها مي آمدند دسته دسته و چیزي مي گفتند . مي نشستند و چیزي مي خوردند و مي رفتند . یك هفته كارشان فقط این بود . یك هفته رفت و آنها رفتند و دیگر نیامدند . بي بي هم ، كه رفته بود نیامد.
بي بي عزیز بود ، بي بي كه روزه مي گرفت و نماز مي خواند ، بي بي كه روزهاي كودكیم را ، با نقل و شیریني حلاوت مي بخشید . بي بي كه برایمان قصه مي گفت ، از شهر دیوها و پریزادان . بي بي دیگر براي ما قصه نمي گوید . او رفته است ، او را برده اند ، شاید دیوها ، یا شاید هم پریزادان . بي بي را روي چهار تا از ورق هاي بازي تصویر كرده اند ، همین ورق هاي بازي كه اكنون كنارِ من است و مي خواهم با آنها فال بگیرم كه آیا بي بي بر مي گردد ، یا نه . مي گویند : ورق كتاب دعاي شیطان است ، بي بي را روي چهار تا از ورق هاي بازي تصویر كرده اند. بي بي دو سر شده است، بي بي جهنمي شده است (2).
جواد شریفیان – 1349
(1) در حدود چهل سال پیش، یعني زمان نگارش داستان، خانه ها معمولا كمد نداشتند. دیوار ها هم خیلي قطور تر از حالا بودند . بجاي كمد، تو رفتگي هایي مربع شكل ، در دیوارها تعبیه كرده بودند ، براي قرار دادن ملزومات ضروري یا وسایل تزییني ؛ بنام “طاقچه” . بر بالاي طاقچه ، نزدیكتر به سقف ، تو رفتگي مستطیل شكلي دیگر بود بنام ” رف” . طاقچه و رف وظیفه ي كمد هاي امروزي را داشتند ؛ یا دكور هاي چوبي كه وسایل تزییني را در آنها قرار مي دهیم.
(2) در حدود دهۀ سي ” وقتي كلاس اول یا دوم دبستان بودم ” ، به بچه ها مي گفتندکه دو سرِ مداد را نتراشید چون به جهنم مي روید. حالا هم وقتي بي بي در ورق هاي بازي دو سر شده ، یعني، جهنمي شده است .