جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

در اتوبوس

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 30, 2016

 

داستان کوتاه – طنز
اتوبوس چه تند مي رود. انگار خسته نيست. له له نمي زند. مانند آن پير مردي كه باري بدوشش است و در طول جاده مثل يك سگ – يا از سگ كمتر- از خستگي مچاله شده و آب مي شود تمام تنش و چهرۀ پر از چينش را مي پوشاند.
من، بي آنكه جم بخورم، جاده با تمام هيبتش از زير پاي من، در مي رود. خورشيد چشم را مي زند، البته ، وقتي كه سمت راست اتوبوس ، كنار پنجره نشسته باشي و به جانب جنوب سفر مي كني و پنجره باز باشد تا كه باد بيايد و باد پرده را به اعتصاب وا مي دارد. خورشيد چشم را مي زند، علي الخصوص، وقتي بهشت زهرا را مي بيني و خيل مردمان مرده پرستي را كه بر سر مزار مرده شان جمعند و شيون مي كنند. بيچاره آنكه مرد. بد شانس قوم و خويش و فك و فاميلش. آخر اگر كه سال گذشته مرده بود، خانواده و نزديكانش با افتخار و افاده به ديگران مي گفتند : “ ما مرده مان را دربهشت زهرا دفن كرده ايم ! “ . حتي اگر شانس بيشتري داشت و اولين متوفي در بهشت زهرا مي شد، شاید يك جايزۀ نفيس ، مثلا يك كفن از ابريشم ، نصيبش مي شد و باز ماندگانش در لوح خانوادگي ، اين افتخار را با آب و تاب حك مي كردند. هنگام بازديد در عوض تسليت به هم مي گفتند “ تبريك ! “ اما حالا چه افتخار و چه تبريكي ، در طول چند ماه در اين گورستان ، چندين هزار سر خر ـ ببخشيد ، مرده ـ پيدا شده .
پس شايد بدين سبب تمام مرده پرستان غمگينند. حتي از دور مي توان كسالت و اندوه را ميان چهرۀ شان ديد. بگذار بگذريم . بگذار جلگه ها و كوه هاي دور دست ، يا آسمان غبار آلود را تماشا كنيم .
خورشيد، پُر زننده است و چنين نمي ماند. خواهي ديد. يك ربع بعد ، مس گداخته خواهد شد. بعد از تب، در شيار ميان دوكوه ، آرام آرام گرد خود مي چرخد. خون قي مي كند و مي ميرد.
عينا” همانكه مرد و در فراخناكي آن قبر تنگ و تيره تنش را تسليم كرم ها كرده است. مثل اينكه از ذهن من برون نمي رود آن قبرستان. اين سوي مي رويم. آن سو و آن سو تر، حتي تا قلمرو خورشيد. اما هميشه بازگشتمان به آن تنگناست.

***

يارو ، چقدر تخمه خورد ، به تخـ….. . سيگار هاي من تمام شد اما فك هاي او هنوز تكان مي خورد. وقتي سوار شد و روي صندلي كنار من قرار گرفت. كتش را بروي پاهايش انداخت. گره كراواتش را شل كرد، و از كنار صندلي اش بسته بزرگي برداشت. يك بسته كادوئي با نوار قرمز پيچيده. شايد براي نامزدش كادو مي برد . اما چنين نبود. آنرا مقابل من گرفت و گفت : “ بفرمائيد بخوريد ! “ ديوانه بود شايد. آخر ، حتي نوار قرمز را هم باز نكرده بود . شايد مي خواست من افتتاحش بكنم. من هم گفتم : “ ممنون ، نمي خورم. “ خنديد. از جواب عاقلانه من خوشش آمد. با شوق و شور، شروع به باز كردن آن بسته كرد. من زير چشم مواظبش بودم. با اشتياق كودكانه اي شروع به خوردن كرد. بسته لبالب از تخمه بود.
من ياد قصه اي قديمي افتادم : “ آن مادري كه بچه اش را براي پيدا كردن كار فرستاد. مشتش را پر از نخودچي كرد ، تا بخورد. هرجا تمام شد همانجا مشغول پادوئي شود. “
من از بزرگي پاكت به طول راه پي بردم. بي انقطاع مي خورد. ديگر تعارفي كوچك هم – حتي – در كار نيست. با اينحال ، من تخمه دوست ندارم ، و جيك جيك تخمه شكستن را ، علي الخصوص در اتوبوس. و گوش دادن به ترانه هاي آفت را حتي بر آن ، ترجيح مي دهم.

***

راننده كيف مي كند از اين صدا. “ چه خوب مي خواند. “ اين را مسافری كه يك رديف جلو تر از من نشسته به بغل دستيش مي گويد. پس ، او هم از صداي آفت محظوظ مي شود.
“ ساقي جامي شراب بيار “ اين آفت است كه مي خواند، و من به ياد دم به خمره زدن هايم مي افتم. آن مرد ريش دار كه همرديف ما ، آنسوي راهرو نشسته ، هي پيچ و تاب مي خورد. هي زير لب بدو بيراه مي گويد . اهل خداست – حتما – و از صداي آفت ، بوي گناه مي شنود. بيچاره تاب نمي آورد. مصمم ، هم آمرانه ، هم خواهشانه ، با صداي بلند مي گويد : “ لطفا گرامو خاموش كنين “ . راننده زير سبيلي رد مي كند و به روي مبارك نمي آورد. دومرتبه یارو بلند تر فرياد مي زند : “ جناب راننده ، كم كنيد صداشو “. حالا، راننده چون جناب شده ، مجبور مي شود، Volume را بپيچاند . اما چقدر خواهان دارد اين آفت . ده ها نفر همه با هم مي گويند : “ بلندش كن “ . راننده نيز بي معطلي بلند مي كند آفت را – البته فقط صدايش را- و مرد ريش دار كه با جماعت كافر روبرو شده ، ديگر حرفي نمي زند و دمق مي شود.
مردي كه در كنار من نشسته و كتش را بروي پايش انداخته و گره كراواتش را شل كرده ، فقط تخمه مي خورد . بي اعتنا به ديگران.
***

راننده ها عجيب جماعتي هستند. در پشت رُل، ادعاي خدائي دارند. وقتي كه چانه گرم مي شود ، ترمز نمي كنند و ديگر كسي جلودار آنها نيست . از شاهكارهايشان كه برايت مي گويند. كم مانده است دو شاخ از گاو قرض كني و در دوجانب سرت بچسباني ! راننده هاي ديگر را مي كوبند و در مهارت هيچكسي انگشت كوچك ايشان هم نمي شود. آن دو مسافر رديف جلو، خوش باورانه گوش مي كنند و سرتكان مي دهند، اما، آرام آرام، ناباورانه به پشتي تكيه مي دهند.
ديگر كسي به وِر زدن راننده توجه نمي كند، بجز كمك راننده، ولي اوهم خسته مي شود. از ميدان در مي رود. آخر گاهي به لاي قبايش بر مي خورد، كه راننده او را هم از تحقيرهاي خود مصون نمي گذارد. شاگرد شوفر، – كه معلوم مي شود آدم كم حرفي هم هست – از نيش هاي راننده، تاب نمي آورد. از كوره در مي رود، مي توپد: ‹‹بابا، سركچل ما از كره گي دم نداشت››. لابد مي خواسته بگويد. ‹‹دست از سركچلم وردار›› يا ‹‹خر ما از كره گي دم نداشت››، كه از اختلاط اين دو در مخيله اش، چنين شده و با خنده مسافرين، تمام مي شود قضيه.

***

خورشيد، ديگر چشم را نمي زند، اگرچه پنجره است. و پرده نيز آرام است. وقتي كه تو به پرده نيازي نداشته باشي، از اعتصاب دست برمي دارد. از دور شهر مذهبي قم نزديك مي شود. يعني، او ايستاده است و ما چهار نعل به آن نزديك مي شويم.
از بيخ گوش من صداي رسائي مي گويد: ‹‹براي سلامتي امان زمان…›› مردم، يعني، – حتي-، همان جماعت كافر، نمي گذارند حرفش تمام شود. ‹‹بانگ بلند صلوات… و دومي بلندتر از اولي و سومي بلندتر از دومي، كه التهاب و شور مردم، تا منتها درجه رسيده.
آن مرد ريش دارِ دمق شدۀ چند لحظه پيش، حسن غرور گم شده را مي يابد و خنده خفيفي، از لاي ريش هاي حنا بسته اش، زُق مي زند.

***

‹‹ يك پاكت پلاستيك بده›› زن بچه دار اين را گفت و بچه اش را روي پايش جابجا كرد. كه باز هم صداي وق زدن بچه موجي شد و تمام صداها و همهمه هاي ميان ماشين را بلعيد.
مادر، كلافه از لجاجت بچه، از سوئي، ناراحت از عوارض مسافرت- استفراغ – يك پاكت پلاستيك، مملو از برگشت خورده هاي شكم را، از شيشه پرت مي كند به وسط جاده.
راننده با نيش ترمزي، براي بار دهم – شايد – مي ايستد و يك نفر مسافر تازه سوار مي شود. بعد از چقدر چانه زدن.
انگار كه فرشته رحمت آمد. براي مادري كه بچه اش وق مي زند. مادر با ديدن آجان، به بچه نشانش مي دهد. و بچه را مي ترساند. بچه که انگار، با ضربه هاي محكم باتوم آشناست، از گريه دست بر مي دارد.
با يك تكان جانبي دستم به پاكت پر تخمه خورد، – شايد هم قصداً-، و تخمه ريخت، گمان كردم مسافرت به انتها رسيده، بالاجبار. اما نه، مرد بغل دستيم دولا شد، تا دانه هاي آخر را از زير صندلي پيدا كرد. و باز روي جاده لغزان، ماشين به رفتن ادامه داد.

***

امروز صبح ماجراي عجيبي دیدم. از خیابان روزولت عبور مي كردم. نگاهم به بالكني افتاد. جوانكي هيپي نشسته بود و خيابان را مي پائيد، انگار دختري بود. يك پيره زن با بچه بغلش در كنار او، لب بالكن ايستاده بود. مردك، مانند بچه ها مي خنديد و دست هايش را به هم مي ماليد، و چند بچه را كه در پياده رو بازي مي كردند، به پيره زن نشان مي داد. اما زن فقط مواظب بچه بغلش بود. من تندتند مي رفتم و آنها را نگاه مي كردم. زن بچه را نوازش مي كرد، موهاي صاف را از روي صورتش پس مي زد. او را بخود فشار مي داد. مي بوسيد. آنگاه، ناگاه، چشمش به من كه مواظبش بودم افتاد. بچه را ميان خيابان پراند چلو پاي من، به زمين خورد. با وحشت به خورده شيشه هاي شكسته چشمانش و چهره اش نگاه مي كردم. انگار خون سرخش را ديدم، اما فقط لباس قرمزش بود و پاهاي شكسته
گچي اش.

***

اتوبوش تند مي رود اما، زمان، يواش. مسافران هم خوابند جز من و مسافر كناري من، از درز شيشه سوز سردي مي آيد. بيرون سكوت و تاريكي است، و شيشه كارِ آينه را مي كند. و شيشه حمل مي كند تصوير مرا. اما دخول سرما را مانع نمي شود. من سردم است و سرما خوابم را مي گيرد. چشمان من خسته است، و گوش هاي من نيز، از اين صداي زوزه وار و ممتد ماشين. فردا، دوباره بايد برگردم. اين صندلي مرا رها نمي كند. و از طلسم شوم جاده مرا رهائي نيست. بايد فكري كرد.

***

انگار بعد مسافت تمام گشته و، پاكتِ پر تخمه ته كشيده و، بر كنارِ جاده چراغ روئيده، باز از كنار گوشم فريادي بر مي آيد، ‹‹بانگ بلند صلوات››. و صلوات هاي بريده بريده كه مردم را بيدار مي كند.
ساعت يك است و خيابان ها خلوت، مسافرين همه بيرون را نگاه مي كنند. اتوبوس مي ايستد. يك نفر پياده مي شود. بر روي ديواري نوشته اند ‹‹سرخط را بگير و بيا››، كه ما هم مي گيريم. اتوبوس دوباره براه مي افتد. مسافرين هم خط را تعقيب مي كنند، راننده نيز، و خط در امتدا ديوار باغ به جلو مي رود. مي پيچد، ما هم مي پيچيم. اكنون، همه كنجكاو انتهاي خط اند. مسافر کنار من هم از شكستن تخمه دست برداشته و خط را ندنبال مي كند….. مسافرين همه پكر می شوند، راننده هم، اتوبوس مي ايستد، نگاه ها همه به انتهاي خط خيره شده، من هم. حسابی لجم گرفته. در ته خط نوشته شده ‹‹ نعلت به سبيل بابات ›› .

تَمَت

جواد شریفیان – پائيز 1350

اظهار نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *