حکایت
دو سال از هفده سال گذشت
این دو سال
بیشتر از هفده سال گذشت…
دايره ي زندگي
بر مدار زخم و زاري و زوال مي چرخد
***
روزي يك بار
به تصويرم در آينه سلام مي كنم
روزي دوبار
به مغازه دار محله سلام مي كنم
روزي سه بار
به معده ام سلام مي كنم
***
بسيار خوشبختم
و فراموش كرده ام
كه برادرم را براي هميشه برده اند
فراموش كرده ام
كه برادرانم
كه برادرانمان
لبخندشان
فراموششان شده است
13 شهريور 62