غزل 2
هر سو نظر شد نگاه تو آمد
آن دیده ی دل سیاه تو امد
آنقدر گفتم که سنگ تو خندید
آنقدر مردم که ماه تو آمد
آنقدر رفتم که مدهوش گشتم
یاور نداری که شاه تو آمد
لرزیدم از سوز سرمای پائیز
خورشید گرم نگاه تو آمد
بی گاه بودم نگاه تو تابید
بی راهه بودم که راه تو آمد
غرق گناهم چو دیدی رمیدی
کشتی شدم غرقگاه تو آمد
من می روم تا بگیرم بخوابم
شاید که پشت و پناه تو آمد