بهاریه در پائیز
جامه ی نو کن ز در بهار می آید
پرده مپوشان که یرده دار می آید
نیزه زمین زن سپر به زاویه بسپار
رستم دستان به کار زار می آید
باغ به آتش فکن که آن گل وحشی
لاله شد و باز داغدار می آید
جلگه اگر می شوی ببارد باران
خسته اگر می شوی سوار می اید
گنج طلب گر کنی نمی رسدت هیچ
نیم اگر خواستی هزار می آید
سبزه می آید به قصد زردی پائیز
یار در اندیشه ی فرار می اید
آنقدرم مانده تا بمانم خاموش
جان که فراموش شد قرار می آید
درد امان گر دهد به زاویه ی دهر
سرخی سوسن به سبزه زار می آید
هرچه نظر می کنم نظاره توئی تو
هر چه گذر …. چهره ی نگار می آید
بیش منه بند بر گلوی کبوتر
بیش نوازش مکن که خار می آید
سنگ منم پیش پای خلق فتاده
عشق تویی عشق بی شمار می آید
ابرم و اندیشه ی چکاندن باران
قطره ی باران مگر به کار می آید ؟