عشق و درد ( ادامه ی با خودم هستم )
بانی عشق باش
نه راوی عشق
…
راوی درد باش
نه بانی درد
***
با خودم به زمزمه بودم که پنجره باز شد و بسته
با پرنده ای که به داخل آمد
با دو شاخه کوچک بر منقارش
عشق و درد
آنها را کنار پایم روی زمین گذاشت و پرید
***
پرنده رفته بود و پنجره بسته
به خودم برگشتم
به دنبال کاغذی می گشتم که روی آن چیزی تازه به ذهن آمده را بنویسم
کاغذی در دست چپم – که هنوز درد می کند – دیدم
رویش نشته شده بود :
بانی عشق باش
نه راوی عشق
…
راوی درد باش
نه بانی درد
….
با تو نیستم
با خودم هستم