به همین سادگی
روی پارچه ای سیاه
نامت را به رنگ سفید
با سایه ی سبز روشن
محصور در میان چند عبارت برای دلداری به…
با چهار میخ روبروی ورودی
به همین سادگی
هنوز در خیالِ بافتن کلاهی هستی
با نخ کاموای سیاه رنگ
و پیدا کردن کسی که این کلاه را به سرش بگذاری
درست در لحظه ای که داری پیدایش می کنی
همسایه ها دارند به خانواد ه ات کمک می کنند
برای نصب پارچه ای سیاه
مزین به نام تو
روبروی ورودی
به همین سادگی
□
دلت می خواهد تو هم حضور داشته باشی و کمک کنی
هنگام نصب پارچه سیاه
روبروی ورودی
اما نمی شود
-کسی به تو هرگز توجه نمی کند-
روبروی ورودی ایستاده ای و آنها را صدا می زنی
حتی با فریاد
کسی نمی شنود اما
روح شده ای یا تصویر روح
به همین سادگی
خسته از این همه سیاهی
و از این پارچه
که سیاه است
پارچه ای سفید بر می داری
به خیاط می گوئی اندازه ات را بگیرد
دوختنش خیلی آسان است
آنرا به تنت می کند
□
حالا خانواده و آشنایان و همسایه ها
ترا دوره کرده اند
و…
پس از اینکه خیالشان از بابت تو راحت شد
به خانه برمی گردند
و فراموش می کنند
آنهمه هیاهوی روبروی ورودی را
به همین سادگی
به آخر دنیا می رسم
دارم…
دوست دارم دایره ای پیدا کنم
برای رقصیدن بر پیرامون آن
تا به آخرِ دنیا
تا زمانی که
پارچه ای سیاه
روبروی ورودی خانه
به همین سادگی
فروردین 85