جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

کوچکتر از کوچک با بزرگترين

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

“ کجا هستي؟

جوابم را چرا نمی دهی؟”

به خدا می گفتم

“ خوابيده بودم”

خدا گفت

از خدا پرسیدم:

“ مگر تو هم می خوابي؟”

“همانگونه که تو

مگر نمی دانستی؟

مگر نمی دانستی

من تو را از روی خودم خلق کرده ام؟”

خدا می گفت

تکرارکرد

تکراری در سکوت

و

این گونه ادامه داد:

“گاه آفريدنت

آينه را روبرويم گذاشته بودم…

می دانستم که شيطان سعی می کند

در روانت رسوخ کند

به اختيار خودت گذاشتم

تقابل یا تسليم”

 

دیگر باره از خدا پرسیدم:

“مگر تو مثل مني؟

مگر تو هم هر شب مثل من می خوابي؟”

“مثل تو هستم من

ولی در عجبم

چرا اينقدر سئوال می کنی

چرا نمی گذاری برای لختی بخوابم؟”

از خدا پرسیدم:

“چقدر می خوابي؟”

جواب داد:

“بيشتر از هزار سال به وقت شما

به وقت خودم

امشب تا فردا”

 

تازه فهميدم سرچشمه ی اينهمه ظلم و ظلمت

از کجاست؟

خدا به معيار خودش هزار سال می شود که خوابيده

من و ما به معيار خود

چند صباحی

بيداریم

و

درد می کشیم

اظهار نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *