با حرفهایم راه می روم
کنار برو لطفا”
دارم از رویایم
عکس می گیرم
ساعت مچیم
از نیمه روز
نگذشته هنوز
روزِ رفته اما
برایم دست تکان می دهد
پیش تر از این گفته بودم
نور سایه دارد
اگر در برابر نوری شدید تر قرار بگیرد
اصلاح می کنم
“ نور سایه دارد
اگر مقابل تو قرار بگیرد”
دستی برای گرفتن
دستی برای دادن
…
دست خدا
نه می دهد نه می گیرد
فقط نوازش می کند
صدای ترقه که می آید
برگ گل
بر این گلدان
می لرزد
خنجری به دستم بده
خاطرات نخواسته ام را تا
خط خطی کنم
خیالی نیست
هنوز
خنده های توخالیت در گلدان خاطره خاک می خورند
هزار صفحه و خاطره ی نانوشته را
در ذهن خسته
مرور می کنم
پله پله از پلکان هزار پله
بالا می روم
ولی هنوز
در پلکان آخر اولین پله
ایستاده ام
با حرفهایم
راه می روم
با صدایم
از پلکانی به سوی خدا
بالا می روم
با دستهایم می خندم
…
با اشکهایم
شیشه ی پنجره ی روبرو را
تمیز می کنم
تا دوباره
بارانی که در بهار می آید
به هاشورش کشد
اسفند 85