بلور یخی به شکل دلتنگی
یک روز پیش از اینکه فصل سرما شروع شود
مگر قرار بر این نشد که با هم
همه چیز را قسمت کنیم
نگفته بودم مگر
که سردی دست من برای تو
گرمای دستت برای من
…
از این مقوله بگذریم
تو گفته هایت را فراموش می کنی
من شنیده هایم را فراموش نمی کنم
تو خواسته هایت را فراموش می کنی
من بایسته هایم را فراموش نمی کنم
* * *
حدیث دیگری بگذار برایت بگویم
حدیث خدا که یخ زد
مثل دست های من از حضور نابهنگام سردی پاییز
-کفر نگفتم –
خدای ترا نمی گویم
خدای خودم را می گویم
که یخ زده و نشسته به سرما
غمناک از اینهمه بی عدالتی که به سرزمین مخلوقش می گذرد
و عاشقانه هایش را مرور می کند
و آن بالا انسا نها را ورق می زند
ترا و مرا
دست های یخ زده ام
از حضور سرمای نابهنگام
پیشانی به عرق نشسته از شرمم را
از حضور در بازی زندگی
به روزگاری که معیار
نه دوست داشتن
که پول داشتن است
به تسلی نشسته
* * *
گفته بودم قبلا شاید
دست های من همیشه سرد
نگاه تو گرم
…
دستهای یخ زده ام را میان گلدان بکار
و آبش بده
بلور یخی خواهد رویید
به شکل دلتنگی