دلتنگي
وقتي كه عشق
حس عميق گمشدگي است
وقتي كه زندگي
جز گم كردني و گم شدني نيست
پس عشق را عصاره هستي
باور كن
_
وقتي كه عشق حس تباهي است
وقتي كه در نگاه تو ، من خود را
ويران مي سازم
با دستهاي خود مرا دوباره بساز
دست ترا براي سازش آفريده اند
_
آخر مگر نه ، روحم
شمشير آبديدة تيزي بود
كه عشق را غلافي كردم
بر آن
آخر مگر نه ، جسمم
چون پيچكي است
پرپيچ و تاب و
بيتاب
با داربست عشق فقط قادرم
بر آسمان بسايم سر
_
با اين همه
مي داني اي عزيز
قلبم گرفته
چونان گرفتگي اين هواي ابري حزن انگيز
و عشق
مثل جاگذاشتن دستكش و يا چتري است
بر روي صندلي اتوبوس
وقتي كه تو به آنها بيش از حد
محتاجي
در اين هواي سرد و وحشي و باران خيز
در اين غروب خسته پائيز
پائيز 49