غزل مرگ
“چون شب درآيد از در
شب اين هراسناك
من يك قدم بسوي تباهي
نزديك مي شوم “
زيباترين غزل
غزل مرگ است
لبريز و عاشقانه
و رقص ماهرانه تابوت
بر كوره راه كهنه قبرستان
_
برگي فروفتاد ازين شاخه
اين شاخه كه منم
بر آبي زلال تو
موجي پديد شد شكننده
كه صافي ترا به تباهي كشانده است
و لحظه هاي شاد مرا
اكنون
خود را بجرم ريزش اين برگ
از شهر آشنائي تو
تبعيد مي كنم
_
من مي روم
تا بي نهايت
تا نيست
تا آن مكان كه هرگز نيست
تا گرمي تلف شده را جستجو كنم
_
زيباي من بوسوسه برخيز
تا در زلال رقص تو
غسلي كنم
و از گناه مهر تو
برهانم اين بدن
_
زيباي من ز خنده بپرهيز
ما خنده هايمان را
در پشت حاجبي
مدفون كنيم بهتر
در خندة تو
خشم سياه و سركش و سردم نهفته است
زيباي من بمن منگر
در من
بدرود با سياهي چشم تست
من با سياهي شب
بدرود كرده ام
و در هميشه ماندن
صادق نمي تواني بود
من در هميشه ماندن تنها
مدفونم
_
زيباترين ترانه تو بودي تو
اي برگزيده
تو
اي بزرگ شعر خداوند
با ديدن تو بود كه من
ايمان
به شاعري و شعر خدا
آوردم
اما كنون كه مرگ مي آيد
از در
از دوردست
زيباترين غزل غزل مرگ است
_
در انتهاي اين شب
يا در شبي دگر چونين
سنگين
خونين
بر پيكرم برقص و برقصان
شب را
و انجماد را متلاشي كن
من از سكون و سردي و تاريكي
در وحشتم
_
با شعله اي بسوز و بسوزان
خود را
و پيكرم را
زيرا از اينكه صبح دگر
با ديگري حماسه امشب را
تكرار كرد خواهي
در وحشتم
_
زيباي سنگدل
امشب
يا در شبي دگر چونين
سنگين
خونين
من
با دستهاي استخواني و سرد مرگ
زيباترين غزل را
آغاز مي كنم
مرداد 48