غزلواره
ميان آمدن و رفتن
مجال گفتن نيست
اگر اين آمدن بسوي تو باشد
رسالتم را سبب دو قوم از قبيله چشمان تست
كه پرچم ايمانشان فرو افتاده
و پرچم عصيانشان برافراشته است
با ديدنت رسالتم فراموش شد
خدايان مرا نفرين كردند
من از سلطه ي آنها گريختم
تو
بر من رحمت آوردي
و خدائي ديگر براي من شدي
از كجا برايت بگويم
كه نفرينشان ذهن مرا كور كرده است
در كجايت بنشانم
اي سبز
در اين نيمروز گرم
اي خدائي كه از تابش ملايم خورشيد عاجزي
دستهايت تكيه گاهي مي جويند
مرا نه
كه در خلوص بندگيم مشكوكي
در فاصله ي روياندن لبخندت
بگذار قلم مويم را بياورم
تا در فضاي بي رنگ
درختي نقاشي كنم
آنگاه دستانت را به شاخه هايش بياويزي
و سايه اش
پناهگاه تو باشد
_
چشمهايت
اين وحشيان پرحجب را ديدم
كه مرا وسوسه ميكردند
تا فقط
آنها را ترسيم كنم
و منكه قادر نبودم
چه مشكل توانستم ميل دروني را سركوب كنم
_
تو مرا پذيرا نمي شوي
گرچه دستانت
دستان مرا
و گوشهايت
آواز مرا
فرا مي خوانند
_
لبخندت را چگونه توصيف كنم
كه هنوز
گلبرگهاي گلي در درون من
از وزش اين نسيم مي لرزند
و احساس غرور مي كنند
_
كلامي هست كه بايد
با تو گفته آيد
گويا
كوه را بايد شكست
تا بيشتر بتو نزديك شد
ترديد را بايد كشت
تا بتوان از خانه هائي كه با ستونهائي از آب استوارند
سخن گفت
_
در دستان تو
بهار مي رويد
و گرما كه گرامي ترين الفت است ميان ما
بگذار هميشه اين گرما را با خود داشته باشم
كه بسيار تحمل كرده ام
سرما
اين ترساننده
را
مرداد 48