حسرت
رد جاروي رفتگر پير شهر
بر صبح خاكي كوچه نشست
و جاي پاي رهروان دي شبه را شست
_
موجي به بركه را ماننده گم شدند
ياران من
ياراي ماندنم ديگر نيست
زيستنم حتي
نه بركه ام نه باد
نه رفته ام نه بجا مي مانم
مهر 52
رد جاروي رفتگر پير شهر
بر صبح خاكي كوچه نشست
و جاي پاي رهروان دي شبه را شست
_
موجي به بركه را ماننده گم شدند
ياران من
ياراي ماندنم ديگر نيست
زيستنم حتي
نه بركه ام نه باد
نه رفته ام نه بجا مي مانم
مهر 52