حدیث انسانهای معروف
حافظ
شاعری شیرازی، دیوان شعری نوشت و همگامی تعداد اشعار زیاد شد، تصمیم به چاپ آن گرفت.به تهران رفت و به ناشران زیادی مراجعه کرد. همه آنها با خواندن اشعارش اظهار رضایت کردند و از شاعر خواستند که باید برود و از سازمان انتشارات مجوز چاپ بگیرد. آدرس سازمان انتشارات را روی کاغذی نوشته به دستش دادند که به آنجا مراجعه کند. روزها در خیابانها در جستجوی سازمان انتشارات بود. روزی در مسیر خود به خیابانی رسید که حافظ نام داشت.از نام این خیابان خوشش آمد و تصمیم گرفت آن اسم را تخلص خود کند. برای اطمینان از این اقدام جهت استخاره از دیوانش فالی گرفت. فال خوب آمد.
مطلع غزلی که در فال دید و او را به انجام این کار تشویق کرد این بیت بود:
بر سر آنم اگر ز دست بر آید ___ دست بکاری زنم که غصه سر آید
پس تخلص خود را حافظ گذاشت. چند روز در ادامۀ همۀ غزل ها بیتی اضافه کرد و تخلص خود را در آن گنجاند. عنوان کتابش را هم دیوان حافظ گذاشت. از مردم شنید که خطاطی بنام میرعماد استاد خط نستعلیق است. میرعماد را پیدا کرد و از او خواست روی جلد کتابش به خط زیبا ” دیوان حافظ ” رابنویسد. به جستجویش برای یافتن سازمان انتشارات ادامه داد. سر انجام مجوز چاپ را گرفت و توسط ناشران دیوان را بچاپ رساند. چنین اتفاقی هم برای نویسنده سرشناس دیگری هم پیش آمد. او که نامش احمد جلالوند بود روزی گزارش به بزرگراه جلال آل احمد افتاد و نام خودش را به جلال آل احمد تغییر داد. من تا کنون بر این باور بودم که اسم بعضی از خیابان ها را از نام افراد معروف گرفته اند. این موضوع همه جا صادق نیست. اکنون معلومم شد که حافظ شیرازی تخلص خود را از نام خیابان حافظ گرفته است. اسم واقعی جلال آل احمد هم احمد جلالوند بوده است.
بزرگ علوی
حتما تا کنون از داستانهای زیبای بزرگ علوی این نویسنده سرشناس خوانده اید. آیا می دانید چرا نامش بزرگ است؟ وقتی بدنیا آمد، جثه اش از نوزادان دیگر خیلی بزرگتر بود، شاید سه برابر یک نوزاد معمولی بود. او را بزرگ نام نهادند. در کودکیش هم، پدر و مادرش با او خیلی مشکل داشتند. همیشه لباس برایش کوچک بود. در خارج از خانه هم با کودکان هم سن خود بازی نمی کرد. با بچه های بزرگتر بازی می کرد. بازی های کوچک را هم دوست نداشت. در دبستان همیشه او را آخر کلاس می نشاندند، زیرا وقتی جلو می نشست، جثۀ بزرگش مانع می شد که آموزگار ، دانش آموزان پشت سرش را بتواند ببیند.
در بیست و پنج سالگی می خواست ازدواج کند. هیچکدام از دخترانی را که می دید برای انتخاب مناسب خود نمی دانست. دختری را می خواست که درشت هیکل باشد. به شهرهای “بزرگ” سفر کرد، که شاید دختران آن شهرها جثۀ بزرگ داشته باشند. در شروع این مسافرت انگیزه دو داستان به به ذهنش رسید. دختری عاشق او بود و او را با چشمهای گریان بدرقه می کرد. بزرگ علوی با دیدن چشمهای گریان دختر تصمیم نوشتن کتاب ” چشمهایش ” را گرفت . وسایل خود را هم در چمدان بزرگی گذاشته بود که در صندوق اتوبوس جا نمی گرفت. آنرا بالای اتوبوس گذاشتند و با طناب بستند. ایده نوشتن داستان ” چمدان ” به ذهن او رسید. یکی از چیزهائی که در چمدانش داشت، عدسی بزرگی بود. زبرا دوست نداشت اشیاء را کوچک ببیند. همیشه آنها را از پشت عدسی نگاه می کرد تا مثل خودش بزرگ شوند.
جستجو برای یافتن همسری بزرگ بی نتیجه بود. کاری بزرگ هم پیدا نمی کرد. به داستان نویسی روی آورد تا داستانهای بزرگ بنویسد. سر انجام نویسنده ای بزرگ شد. سوژه های بزرگ را برای داستانهایش انتخاب می کرد. با بزرگان ارتباط برقرار کرد. سرمایه ای بزرگ نصیبش شد و خانه بزرگی خرید، تا در آن آسایش داشته باشد.
سفارش داد که کتابخانه بزرگی برایش بسازند. کتابهای قطوری خرید و کتابخانه اش را با آنها پر کرد. در ساعت هائی که از نوشتن فارغ می شد مطالعه می کرد. علاقه فراوانی به کتاب ” چنین کنند بزرگان ” نوشته ویل کاپی داشت.
میرزا کوچک خان
در زمان پادشاهی ناصرالدین شاه، در یکی از روستاهای رشت شخصی بود که دفترنویس مالیاتی یکی از مالکان بود و به او میرزا بزرگ می گفتند. صاحب فرزندی شد که چون نوزاد و خیلی کوچک بود به او میرزا کوچک لقب دادند. اسم اصلی او یونس بود و بخواندن علوم دینی مشغول شد. چون به او لقب میرزا کوچک داده بودند، علاقمند بود که کارهای بزرگ کند، پس به مشروطه طلبان پیوست. جنبش آنان با فعالیت بزرگ منشانه میرزا کوچک خان به نتیجه رسید.
مشروطه خواهان گیلان به فرماندهی میرزا کوچک در اعتراض به این رفتار محمدعلی شاه تصمیم به اشغال تهران گرفتند و به این منظور به سمت قزوین حرکت کردند و در بین راه منجیل تا قزوین بارها و بارها با قوای دولتی درگیر شدند.
آنان پس از رسیدن به نزدیکی شهر قزوین و ملحق شدن نیروهای کمکی با نیروهای دولتی وارد درگیری سختی شدند. با جان برکفی و رشادتی که میرزا کوچک خان در جنگلهای قزوین از خود نشان داد سرانجام دروازه قزوین باز شد و این شهر به اشغال مشروطه خواهان در آمد.
میرزا کوچک خان جنگلی از اواخر دهه ۱۲۸۰ شمسی و در سالهای قبل از به قدرت رسیدن رضاخان، هستههای نهضت مسلحانه را با گردآوری گروههای مختلفی از طبقات اجتماعی ناراضی تشکیل داد و به جنگ روسها و انگلیسها رفت.
ابومسلم خراسانی
نام او روزبهان است و حرفه اش زین سازی بوده است. علاوه بر آن، علم نجوم می دانست و از اسطرلاب استفاده می کرد. در اسطرلاب دید که قرن ها بعد، علاوه بر ابومسلم، دو طفلان مسلم را هم می شناختند. پس تصمیم گرفت که با دو طفلان مسلم ارتباط خانوادگی داشته باشد. فهمید که نام این دو طفل محمد و ابراهیم بوده است. آن دو در واقعه کربلا اسیر ابن زیاد شده ولی از زندان فرار کرده اند. بدنبال یافتن مکانی برای مخفی شدن، به خانه زنی می رسند و در آنجا پناهنده می شوند. شوهر آن زن که از سپاهیان ابن زیاد بود، آنها را می بیند و می شناسد. دست آنها را گرفته، کنار رود فرات می برد و سرشان را می برد و برای گرفتن جایزه، سرهای بریده را پیش ابن زیاد می برد. ابن زیاد، پس از شنیدن واقعه از دستش عصبانی شده و دستور می دهد او را به کنار رود فرات و محل قتل دو طفل برده و سر او را هم ببرند.
ابومسلم با بهره گیری از علم نجوم، ده ها سال خود را به عقب برمی گرداند و اسمش را به عقیل تغییر می دهد. یکی از پسرانش یعنی مسلم ابن عقیل، صاحب فرزندانی چند می شود، که دونفر از آنها محمد و ابراهیم نوه های ابومسلم می باشند. پس دو طفلان مسلم، نوه های ابومسلم هستند.
ابومسلم در سالهای بعد جنگجو شده و سپاهیانی فراهم می کند. همیشه شهادت دو طفلان مسلم را در خاطر دارد و بهمین دلیل لباس سیاه می پوشد و دستور می دهد سپاهیانش هم لباس سیاه بپوشند و به آنها ” سیاه جامگان ” می گویند. او برعلیه خلفای بنی امیه اقدام کرده و آنها را از بین می برد و خلفای عباسی بوجود می آیند.
اردشیر بابکان
در زمان اشکانیان، چند نفر که نامشان بابک بود، انجمنی بوجود آوردند و آن را بابکان نام نهادند. برای توسعه انجمن تصمیم گرفتند که افراد شایسته ای را به انجمن خود دعوت کنند. آنها از جارچیان خواستند در کوی و برزن جوانان را برای ملحق شدن به آنها دعوت کنند.
این کار صورت گرفت و جوانانی را استخدام کردند. نام یکی از پذیرفته شدگان اردشیر فرزند شخصی بنام ساسان بود.
مدتی گذشت و انجمن به کارهای سیاسی روی آورد. دو سه سالی بعد که اشکانیان بوجود این انجمن پی بردند، و خبردار شدند که سیاست پیشه کرده اند، از حضورشان بیمناک شده و تصمیم گرفتند انجمن را نابود کنند. جاسوسان انجمن از قضیه آگاه شدند و سران انجمن جلسات خود را از آن پس مخفیانه برگزار می کردند.
مدتی گذشت و مردمی که با سیاست اشکانیان مخالف بودند به انجمن پیوستند و رفته رفته سپاهی از آنها بوجود آمد و فرمانده آن اردشیر شد. سر انجام انجمن بابکان با تلاش فراوان اردشیر، موفق شدده و سلسلۀ اشکانیان را سرنگون کردند. بهترین پاداش برای اردشیر اعطای مقام پادشاهی به او بود و او دودمان سلطنت بیاد نام پدرش ساسانیان گذاشت. درتاریخ او را اردشیر اول و بانی ساسانیان در سرزمین ایران می خوانند.
طاهر ذوالیمینین
ذوالیمینین در لغت به معنای آنکه دو دست راست دارد یا شخصی که دو دستش به طور یکسان از او پیروی کنند می باشد.
در اکثر موارد، مهارت طاهر در فنون نظامی و توانایی او در ادارهٔ امور حکومت و دارا بودن جایگاه والا در نزد مأمون را از دلایل این نامگذاری میدانند.
پیرامون برگزیدن این لقب برای طاهر حدیث فراوان است. عادت طاهر در استفاده از شمشیر با دو دست را علت ملقب شدن او به ذوالیمینین می دانند. یکی دیگر از دلایل را، ضربت کاری طاهر با دو دست سر یکی از سربازان لشکر علی بن عیسی در نبرد ری می دانند که سر را به همراه کلاهخودش شکافت و آوازه اش موجب گشت، تا مأمون لقب مورد نظر را به طاهر بدهد. یکی از دلایل ذکر شده را، دو نیم کردن یکی از سربازان دشمن توسط طاهر با استفاده از دست چپ یا دو دست، در جریان جنگ با لشکر علی بن عیسی می دانند.
در بیان علتی دیگر نیز می گویند که طاهر اولین شخصی بوده که با علی بن موسی الرضا بیعت کرد، بدین گونه که با دست چپ خویش به بیعت با علی بن موسی الرضا اقدام نمود و در جواب چرایی این کار، در بیعت بودن دست راست خویش با مأمون را بیان کرد و به همین سبب ملقب به ذوالیمینین گشت؛
اکنون به ذکر اختفای بعضی از حقایق توسط تاریخ نویسان بپردازیم. فقط به علت واقعی لقب اشاره می کنیم. او که بانی سلسله طاهریان است در زمان حکومت خود وزیری داشت که ستاره شناس بود. طاهر از وزیر خواست که زندگی و امکانات مردم را در قرن های آینده ببیند و او را در جریان بگذارد. او زمانی را دید که مردم بجای سوار شدن بر اسب جهت رفتن به تفریح یا مسافرت، سوار وسیله ای عجیب با شکل های متفاوت می شدند. آن وسیله را اتومبیل می نامند. طاهر از او خواست که یکی از این افراد را قرنها به عقب برگرداند تا در مقابل او اشکار شود. وزیر توانائی این کار را داشت و چنین کرد. شخصی سوار بر اتومبیل در حیاط قصر طاهر ظاهر شد. راننده از خودرو پیاده شد وچون خود را در مقابل سلطانی دید به او احترام گذاشت. راننده ساکن کاخ شد و بدستور طاهر او را برای تفرج یا شکار سوار اتومبیل خود می کرد. اتومبیل سوخت لازم داشت و راننده از وزیر ستاره شناس خواست پمپ بنزینی نیز ظاهر کند تا سوخت اتومبیل مهیا شود.
همیشه از ” عشق ” تعریف شده است ولی باید دانست که عشق بارها موجب جنایت و یا خیانت شده است.
حالا به شرح یکی از جنایت هائی که عشق باعث آن شده است می پردازیم. راننده دربار طاهر، عاشق دختر او شد. طاهر با این عشق و ازدواج دخترش با راننده مخالف بود. شدت عشق راننده به حدی بود که تصمیم گرفت طاهر را بکشد. روزی برای شکار با یکدیگر به شکارگاه رفته بودند. مدتی در کمین شکار بودند که راننده برای انجام نقشه پلیدش به بهانه سر زدن به اتومبیل، طاهر را ترک کرد. سوار اتومبیل شده آنرا روشن کرد و به جانب طاهر آمد تا او را زیر بگیرد. طاهر فهمید و به سوئی غلطید و چرخ اتومبیل از روی دست چپش رد شد و آنرا از بدن جدا کرد. راننده به گمان اینکه طاهر کشته شده آنجا را ترک کرد. طاهر از درد به خود می پیچید و فریاد می کشید. مامور شکاربانی صدایش را شنید و به نزدیکش آمد. او را بدوش گرفت و به قصر برد. طاهر یک دست مدتی بستری بود
طبیبان از وزیر ستاره شناس و آینده نگر خواستند بررسی کند که آیندگان چگونه نقص عضو افراد را برطرف می کنند. دید که فرد در حال مرگی را یافته و عضو سالمی را از بدنش جدا کرده به شخص بی عضو پیوند می زنند. طبیبان هم کسانی را برای یافتن فرد در حال مرگی فرستادند. کسی پیدا شد که او هم فقط دست راست داشت. دستش را به شانه چپ طاهر پیوند زدند و او صاحب دست راست دیگری شد و طاهر ذو الیمینین لقب گرفت.
صادق هدایت
در خانواده ای نوزادی بدنیا آمد و از زمانی که توانست حرف بزند، برخلاف بقیه بچه ها که خیلی دروغ می گویند، او هرگز دروغ نمی گفت. پدر و مادرش نمی دانستند چه اسمی برایش انتخاب کنند. برای گرفتن شناسنامه به اداره ثبت احوال مراجعه کردند. مسئول اداره وقتی فهمید هنوز نام ندارد، از صفاتش پرسید. بدلیل صفت راستگوئی اسمش را صادق گذاشتند. وقتی بزرگ شد و برای بازی با بچه های دیگر از خانه خارج شد، در بازی هرگز دوست نداشت آنها را گمراه کند. همیشه آنها را برای انجام بهتر بازی هدایت می کرد. ما با کودکی آشنا شده ایم که هم صادق است، هم دیگر کودکان را هدایت می کند. پس باید به او بگوئیم ” صادق هدایت ” . در دبستان و دبیرستان، بجای نوشتن انشاء ، همیشه داستان می نوشت. درس و مدرسه را هم که به آخر رسید، تمایل به انجام کارهای دیگران را نداشت. علاقمند بود که در گوشه ای بنشیند و داستان بنویسد. پس کار نویسندگی را شروع کرد و نویسنده شد. در شبی که مشغول نوشتن بود، صدای ضربه هائی به در را شنید. در را که باز کرد، جغد یک چشمی میان اطاق پرید. جغد روی میز نشست و به صادق هدایت خیره شد. این اتفاق را بفال نیک گرفت و حاصل آن نوشتن داستان ” بوف کور ” شد.
او بیشتر اشخاص را دوست داشت ولی از کسانی که فقط برای کسب عنوان حاجی آقا، به حج رفته بودند بیزار بود. به همین دلیل داستان ” حاجی آقا ” را نوشت. دایه ای داشت که وقتی برای خرید، او را همراه خود می برد، مقابل قصابی می ایستاد و به لاشۀ گوسفندان خیره می شد. صادق حیوانات را دوست داشت و از کشتن آنها نفرت داشت. هرگز غذای گوشتی نمی خورد. برای تشویق دیگران به گیاه خواری، کتاب ” فوائد گیاه خواری ” را نوشت. چون به حیوانات علاقه داشت، داستان ” سگ ولگرد ” را نوشت.
به حکیم عمر خیام علاقه داشت، و بارها رباعیاتش را خوانده بود. می اندیشید که چرا در زمان خیام خوانندگی و ترانه سرائی مرسوم نبوده است؟ اگر چنین بود، از رباعیاتش ترانه می ساختند. خودش دست بکار شد و این نقص را از تاریخ ادبیات با نوشتن ” ترانه های خیام ” رفع کرد. صادق هدایت سئوال های بسیاری در ذهن داشت. برای یافتن پاسخ به سرزمین های بسیاری سفر کرد و سر انجام به فرانسه رسید. شبی که در فکر یافتن پاسخی برای سئوالاتش، کنار رود سن نشسته بود، خسته شد و خودش را در داخل رودخانه انداخت و غرق شد.
هشترودی
در سرزمینی هفت رودخانه بود و کار مردم ماهیگیری بود تا ماهی ها را به سرزمین های دیگر بر ده و بفروشند، تا هزینه های زندگی را فراهم کنند. مردم برای کسب درآمد بیشتر، تصمیم گرفتند رود دیگری هم بسازند. با بیل و کلنگ در منطقه ای زمین را به شکل رود کندند و از رودخانه های دیگر، آب آوردند و داخل آن ریختند. پس منطقه شامل هشت رود شد. پسر مرد ماهیگیری که محسن نام داشت، همیشه حساب دارائی پدر را داشت. بدلیل این حساب و کتاب، ریاضیاتش بسیار عالی شد.
برای کسب علم بیشتر و نیز پیدا کردن کاری آبرومند، به شهر بزرگی رفت. به شرکت بزرگی برای استخدام مراجعه کرد. از خانواده و محل تولدش پرسیدند. گفت سرزمین من هشت رود دارد. پس من هشترودی هستم.بسیار به زادگاهش عشق می ورزید که هشت رود دارد و او یعنی محسن هشترودی را بوجود آورده است. سالها از آنزمان گذشته و ما ایرانیان به داشتن ریاضیدانی بزرگ بنام محسن هشترودی، افتخار می کنیم.
هوشنگ ابتهاج – ه. الف. سایه
وقتی بدنیا آمد جملاتی که می گفت، حتی گریه هایش، شعر گونه بود. والدین و بستگانش پیش بینی می کردند که شاعر می شود. از کودکی همیشه سعی می کرد که در سایه راه برود. زیرا نور خورشید، چشمه احساسش را خشک می کرد. دبستان و دبیرستان را بخوبی پایان رساند و به دانشگاه رفت. رشته شعر نویسی را انتخاب کرد و پس از سالها شاعر شد. چون از تابش خورشید اذیت می شد، سایه را تخلص خود کرد. همیشه در سایۀ درختی یا دیواری می نشست که شعری بسراید. سروده هایش زیاد شد و نتیجه اش چند کتاب شد.
با دوربین از سایۀ خودش عکسی گرفته و به عکاسی برده بود تا آنرا خیلی بزرگ چاپ کنند. آنرا قاب کرده و روی دیوار اطاق پذیرائی خانه نصب کرده بود.
برای طولانی نشدن داستان، از ذکر جزئیات خود داری می شود. در مطالعه کتابهایش چند بیت بسیار غیر منتظره بود. اینها را بخوانید تا به وسعت اندیشه اش پی ببرید.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو ———— پیکی آمد و به من گفت که برخیز و برو
ز دست دیده و دل هر دو فریاد —————– که بود از بید می روید بد از باد
میان ماه من تا ماه گردون ———————- دل مجنون شده از غصه پر خون
تخته گر راست نشیند همه کس نراد است ——- هرکه در خانه نشیند شکمش پر باد است
بر سر آنم که گر ز دست بر آید —————- شب متواری کنم که صبح بیاید
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد —————– غلام خانه ما هم کریم زند مباد
از تک بیت هایش می گذریم و با غزلی زیبا از او داستان را به آخر می رسانیم.
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا
1400/3/25