چند زخمه ی خورشیدی به تار امشب
جوانمردی و گذشت را
از دیروز یاد بگیر
که گذشته است و هرگز دیگر باره باز نمی گردد
***
روبه جانب مغرب داشتم امروز
و او برای دیدنم سر بر نگردانید
رو به سوی خورشید دارد همیشه
گل آفتاب گردان
***
کسی را می شناسم
که غروب را هر دقیقه می دید
من اما هزار سال می شود که آنرا ندیده ام
***
هزار ساله ام مگر؟
که به سادگی از هزار سال
حرف می زنم
***
آفتاب
چه زیبا می رقصید امروز عصر
بر آسمان آبی
به گوشه بال کبوتری که دیگر نیست
***
بدون حضورت شب طی نمی شود
آفتابی مگر
که همراه آفتاب غروب می کنی ؟