عشق و درد ( ادامه ی با خودم هستم )
بانی عشق باش
نه راوی عشق
…
راوی درد باش
نه بانی درد
***
با خودم به زمزمه بودم که پنجره باز شد و بسته
با پرنده ای که به داخل آمد
با دو شاخه کوچک بر منقارش
عشق و درد
آنها را کنار پایم روی زمین گذاشت و پرید
***
پرنده رفته بود و پنجره بسته
به خودم برگشتم
به دنبال کاغذی می گشتم که روی آن چیزی تازه به ذهن آمده را بنویسم
کاغذی در دست چپم – که هنوز درد می کند – دیدم
رویش نشته شده بود :
بانی عشق باش
نه راوی عشق
…
راوی درد باش
نه بانی درد
….
با تو نیستم
با خودم هستم
یک
پلکان فرود می آید و به بالا بر می آید
تا دوباره فرو رود
و باز به سوی بالا
***
خورشید می رود و می آید
که سیاهی سفید شود
سفید رو به سیاهی
و باز
به سوی بالا
***
شیطان
چون حیوانی وحشی کنام می جوید
در درون من
و بعد بیرون می شود
تا حضور و روشنی خدا شدت گیرد
بیشتر و بیشتر
و آنگاه
باز رو به سوی بالا
***
مگر به خاطر نمی آوری
گاه که در راه سفر به سرزمین های شمالی هستی
به تاریکی تونل فرو می شوی
و بعد که از تاریکی تونل بیرون می آیی
نور را از همیشه آراسته تر می بینی
با نگاهی
رو به سوی بالا
دو
از لبخند تو و من است
که رودخانه ی زندگی
از فراز تپه ی نیستی جاری می شود
میان اینهمه سوگ و سیاهی
لبخندی بزن
***
گریه سر آغاز زیستن است
مویه اما
ادامه ی مردن
ولی بخاطر بسپار و هراس مدار
تا میان اینهمه گریه بخندی
یا به گریه بنشینی
میان موج خنده ای
که در دل این ترانه موج می زند
***
کلام آخر اینکه
برای اینکه
دلتنگی ام فرو کش کند
لبخندی بزن
سه
شیشه هم شکستنی ست
مثل قلب که ترک بر می دارد و می شکند
***
قلب هم شکستنی ست
که آبگینه وار ترک بر می دارد
برای شکستن
***
و بغض هم شکستنی ست
وقتی که می شکند
سیل جاری می شود
در مسیری که از آن عبور می کنی
***
قلب شیشه ای که می شکند
احساسها
مثل زلالی اشک
بر کف پیاده رو می ریزند
احساسهای ریخته شده
کف پیاده رو را خیس می کنند
و رنگ آجر فرش تیره می شود
تا عابران خسته به خستگی از روی شان بگذرند
و آنها ر ا له کنند
***
از آنسو تر عبور کنید لطفا
مگر نمی بینید
قلب
این بلور دوست داشتن شکسته
و خیسی احساس های ریخته شده
رنگ آجر ها را دیگر کرده