دلتنگی
وقتی که عشق
حس عمیق گمشدگی است
وقتی که زندگی
جز گم کردنی و گم شدنی نیست
پس عشق را عصاره هستی
باور کن
***
وقتی که عشق حس تباهی است
وقتی که در نگاه تو، من خود را
ویران می سازم
با دستهای خود مرا دوباره بساز
دست ترا برای سازش آفریده اند
***
آخر مگر نه، روحم
شمشیر آبدیده تیزی بود
که عشق را غلافی کردم
بر آن
آخر مگر نه، جسمم
چون پیچکی است
پر پیچ و تاب و
بیتاب
با داربست عشق فقط قادرم
بر آسمان بسایم سر
***
با این همه
می دانی ای عزیز
قلبم گرفته
چونان گرفتگی این هوای ابری حزن انگیز
و عشق
مثل جا گذاشتن دستکش و یا چتری است
بر روی صندلی اتوبوس
وقتی که تو به آنها – بیش از حد –
محتاجی
در این هوای سرد و وحشی و باران خیز
در این غروب خسته پائیز