با شعله های دست
شب تار می شد
گرد تن من وتو
ما جاودانه ایم
این را باوبگوی که بردارد از لجاجت
دست
شب عنکبوت زشتی است
بر ریشه ی حیات سپید ما
بفشاردست چنگ
تنگ
گویا خبر ندارد
ما آتشم ، آتش
این را به او بگوی و بترسانش
***
امید در درون تو دستی ست
برخیز و آتشی بفروزان
با دستهات
با شعله های دستت
دهگانه
شب نیست می شود
شب لاجرم به روز می انجامد
***
از دوردست قافله می آید
از فراز قله می آید
چون قله سر بلند
فوجی عظیم می رسد از اوج کوهسار
چون آبهای غلطان
بشکوه و با خروش
…
از انتهای روز می آید
…
هر پا، نه پا ، ستون ستبری خواهد شد
هر دست
بی شکست تر
با اینهمه شب است که بانک رسای قافله را
می مکد چو خون
۰۰۰
شب ، سایه ی تو نیست بپاید
شب مرد راه نیست که با ما
تا انتهای جاده بیاید
شب منتهای یاوگی است و
هر ذره که در اوست
شیطان کوچکی را ماننده
بهمن ۱۳۴۸