برای پروانه ها و مورچه ها
« یک »
چقدر
فرصت زیستن کم است
چقدر مجال درد کشیدن
از دستهای بد اندیشان زیاد
چقدر زود عوض می شوند
موجوات فسیل شده ای که به بازی پلیدی نشسته اند
چقدر و چندبار بگویم
دستهایم را نبندید
تا خودم طناب دار را به گلویم بفشارم
***
« دو »
خاطراتم از شب
انباشته تر می شود
جیب کاسبکاران و دروغگویان هم از حقارت
لبریز تر
***
آتشی ست
یا آشتی
یا عطشی
یا پرنده ای بنام عشق
که پرهایش را کنده اند
***
چقدر فرصت دارم
برای بیان آخرین کلام
که بر صفحه انشای کودکی
که آخر صف ایستاده است
« سه »
چقدر فرصت طلبم ، چقدر خود خواهم من
– فرصت طلبی در برابر اندیشه ای
– فرصتی برای گریختن ، که به جرم عشق در تعقیبش هستند
– فرصت طلبی برای حذف فاسله ها
– میان « ص » و « س »
– یا تقابل و آسمان و زمین
***
چقدر فرصت طلب هستم ؟
هنوز به دتبال فرصت کوتاهی هستم
تا بگویم:
هنوز به کیمیای دوست داشتن «پروانه ها و مورچه ها »
دلخوشم
« چهار »
از بیان این حدیث های تاریک
خسته ام
که کهکشان های نیمه روشن هم آن را
به خنده نشسته اند
مگر گردش گیج روزها و شبان
شادمانی آنان را
به سرگیجه ای مبدل کند
***
چقدر فرست از دستم رفت
تا بر این باور بنشینم :
که زمین
پوسته گردویی است
پیرامون هیچ
« پنج »
انگشت کوچکم
لای در نیمه باز و باریک این شب تاریک مانده است
فقط برای چند ثانیه
در را باز کن
تا انگشتم
کمی نفس بکشد
7-8-91