ساعت چند است؟
دوست دارم بخندم
یا شاید دارم می خندم
راستی !
ساعت چند است ؟
***
شبتان خوش
ممنون
سه سال پیش از یک افغانی شنیدم که گفت :
« یک جهان ممنون »
عبارت جالبی بود برای من
برای شما جالب نیست ؟
***
از انگشت شصت پا شروع کردم
و داشتم می رقصیدم
ازخواندن حروف القبا
شروع به دیدن کردم
وای اگر نتوانم مجسم کنم که دیوارهای خانه های همسایه های دست راستی مان چه رنگی ست و بچه هایشان که هنوز رنگ مدرسه ندیده اند
مداد را می جوند
یا به گونه ی شیئی زینتی زیر بالش مخفی می کنند
…
راستی ساعت چنداست ؟
…..
***
دوست دارم بخندم بر این بازی
…
ابر می خندد
اگر چه آفتاب به گریه نشسته
….
داغدار این تنهائی همیشگی هستم
و درتلاش باخود
تا ببینم ساعت چند است ؟
***
آنقدر بر زمین پا می کوبم
که آسمان
روی سرم خراب شود
تا نتوانم از هر غریبه ای بپرسم :به وقت افغانستان
الان ساعت چند است ؟
***
دوست دارم بخندم
دوست دارم کنار سفره ی شام
قهقهه سر بدهم
…
قورمه سبزی
آماده ی بلعیدن است
خوشه ی انگور
کنار سفره آنسو ترک
در انتظار…
و باز آنسو تر
بمب های خوشه ای که برای چند ثانیه
همه جا را روشن می کنند
حتی مرا که سوی مرگ و سیاهی می روم
راستی نگفتی ساعت چند است ؟
***
مرا ببینن
که از کودکی به دامن مادری مرده می پرسم :
ساعت چند است ؟
***
چقدر سئوال میکنی؟
مگر نمی بی نی
دارم
مک می زنم به پستان مادرم
که گلوله راه پستانهایش را بسته
و دارم بجای شیر
خونابه می خورم
چقدر سئوال میکنی؟
***
مادرم
هیچگاه ساعت نداشت
بجای من و مادرم
به مرز ایران اگر رسیدی
از مرزبان بپرس :
ساعت چند است ؟
28/7/80