حسرت
رد جاروی رفتگر پیر شهر
بر صبح خاکی کوچه نشست
و جای پای رهروان دی شبه را شست
*
موجی به برکه را ماننده گم گم شدند
یاران من
یارای ماندنم دیگر نیست
زیستنم حتی
نه برکه ام نه بادنه رفته ام نه بجا می مانم
رد جاروی رفتگر پیر شهر
بر صبح خاکی کوچه نشست
و جای پای رهروان دی شبه را شست
*
موجی به برکه را ماننده گم گم شدند
یاران من
یارای ماندنم دیگر نیست
زیستنم حتی
نه برکه ام نه بادنه رفته ام نه بجا می مانم