با آبگینه ای به دست
آبگینه ای به دست دارم
برای ریختن آب گونه هایم
مثل اینکه بخواهی
خاطره ای را روانه کنی
کنار خاطرات دیگر
برای نگهداشتن
در صندوقی فیروزه ای
یا کوزه ای بلورین
***
گفتم مثل اینکه …
گفتم خاطره ….
آه ….
مثل اینکه خودم هم دارم خاطره می شوم
امشب نه
فردا هم نه
پس فردا اما شاید
…..
***
نمی دانم کدام خدای ظالم
مرا
به این گوشه از زمان
پرتاب کرد
که رنج
لذت است
که شادی
در گریستن است
که به عمر نوح
نوحه باید سرداد
***
وقتی تمام جهان
لبریز از دروغ وخودخواهی و پلیدی است
وقتی فقط
پژواک دوستتان دارم گفتن تو
تردید است و نه گفتن است و نفرت
شنیدن یک « نعم » از آن سوی آقیانوس های بزرگ
نعمتی ست سترگ
و آنوقت خدای ظالم
مهربان می شود
و آب گونه هایت خشک می شود
تا آبگینه را به کناری بگذاری
برای ملالی دیگر
***
آی کسانی که نمی بینمتان
ولی بار ها با شما به گفتگو نشسته ام
ابرهای کدورت کنار رفته اند
و ملالی نیست
جز دوری دیدارتان
………………..
………………..