عابر خسته
عابر خسته
کنار برکه ی راکد
با شاخه ی سبزی به دست
تا درختی
که به سایه اش
….
….
پاییز آمد
***
پاییز آمد
تا برای عابر خسته
پنجه ی دستام خشکیده ی چنار را
بدوزد بهم
تا شولایی مگر
برای خواب زمستانیش
***
بانک رحیل و بیدار باش قافله سالار
عابر خسته را نوید تنهایی می داد
و ما اما
از ستیغ کوه سخن می گفتیم و تیزی تیغ و دستهای بسته
و عابر خسته
با خنجری آخته برنیام
***
بهار و پاییز و زمستان
– بی تابستان پیرامونی که جهان را می سوزاند –
به آمدن و رفتن
مشغول و پر هیاهو
در تابستانی که
عابر خسته دیگر نبود
***
ای کاش عابر خسته
من بودم
6/6/1366