گلایه
به راهی پا گذاشته ام
که دلخواهم نیست…
***
به شانه ای امید بسته ام
که تکیه گاهم نیست
***
کوبه ی دروازه ای را می کوبم
که پناهگاهم نیست
***
سیاه چشمان هم
« چشم سفید » شده اند
من اما دیکر حتی
هنوز و برای همبشه
فرصت آهم نبست
***
در چشم انداز هم
هرچه نگاه می کنی
قناری ها را می بینی
که بر قناره ها آویزانند
و دختران ده ساله
به مقنعه های سیاه
زیبا تر ازین تصویرها
در نظرگاهم نبست
***
پرنده ای پشت در
به لحظه مردن افتاده
اگر بمیرد
خدا فراموشش کرده
مرا سرزنش مکن
گناهم نیست
***
به دروازه ای رسیده ام
که جز عبور از آن
گریزگاهم نیست
16- 5 – 1391